روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

این وبلاگ در واقع دفترچه خاطرات خصوصی من و سند احساسات درونی نهان شده من است و تا زمانی که هویت اصلی ام فاش نشود در ان آزادانه و بی مهابا قلم میزنم.
من متولد دهه شصتم ...مجرد
دختری خوب -بذله گو- بانمک-دم دمی مزاج و شاید هم کمی مهربان
غرق در افکار فلسفی و اندیشه های آرمانی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

مرزو داشتم با دوستم صحبت می کردم چند تا از کارهای خنده دار عروس و داماد رو با هم مرور کردیم و خاطراتی که یادمون افتاد:

-ی بار رفتم عروسی ی آشنایی. خانواده داماد خیلی فرهنگ شون چیپ بود. خودشون پول اباش می ریختند، بعد خودشونم خم می شدند جمع می کردند و سر هزارتومانی کشمکش راه می انداختند.

- همین عروسی وقتی داماد اومد پیش عروس، ی دفعه رفت تو جمع مادر و خواهراش شروع کرد به رقصیدن و عروس بیچاره هم این ور، تک و تنها برا خودش می رقصید مثلا!!!

- دوستم می گفت ی عروسی رفته بود.وقتی داماد خواسته از پیش عروس بره، همینجوری گذاشته رفته و عروس هم راه افتاده تا دم در بدرقه اش کنند اما داماد توجه نمی کنه و میذاره میره. عروس هم وسط راه بین اون همه جمعیت از خجالت سرخ میشه و بر می گرده

- ی عروسی فامیلی من رفتم. داماد موقع شام گذاشت رفت و همه مشغول شام شدند. بعد شام تازه فهمیدند تو تالار به اون بزرگی از عروس پاک یادشون رفته و بی شام بیچاره تا آخر همینجوری نشسته آدما رو نگاه کرده.

-ی عروسی هم دوستم تعریف کرد که داماد وقتی اومده، نشسته رو مبل و عروس از اول تا آخر همینجوری جلوی دوربین رقصیده تنهایی و داماد هم آخر کار زده رو شونه ی عروس که: ببین من رفتم خداحافظ...جالب اینکه بازم عروس محل نداده و داماد گذاشته رفته و عروس هم همچنان گرم رقصیدن.

-عروسی یک فامیلی، عروس قدش کوتاه بود و نمی هم تپل. کفشش هم به غایت پاشنه بلدن نوک تیز....وسط تالار تو جمع گرم رقص بود که یکهویی پاش سر خورد و تق....نقش زمین شد...جالب تر این بود که سریع پاشد و بدون اینکه ذره ااااای به رو مبارک بیفته دوباره انگار نه انگار چیزی شده و داغ رقص شد..

-عروسی یکی از فامیل های زن داداشم وقتی دوماد اومد ریزه میزه بود بدون کت و شلوار!!! خیلی خنده دار شده بود. انگار یکی رو از تو کوچه آوردند بهش گفتند تو دامادی.وقتی علت کت نپوشیدنش رو از زن داداشم پرسیده گفت میخواسته ت شلوارشو فردا بپوشه، گفته تکراری میشه امشب هم بپوشم...

- ی عروسی هم دوستم رفته بود.می گفت داماد سپاهی بوده مثلا. وقتی ضبط روشن کردند جلوی اون همه جمعیت با صورتی که داشته از عصبانیت منفجر می شده کابل های ضبط رو محکم پاره کرده که: مگه من نگفتم ضبط بی ضبط!!!

-ی عروسی از فامیل های داماد هم وقتی داماد اومد تو با عروس روبوسی کرد ما فکر کردیم داداش کوچیکشه، بعد با تعجب فهمیدیم نه بابا! آقای داماده. حالا هم عروس یکم بزرگتر نشون می داد هم آرایشش خفن و سن بالاش کرده بود هم داماد ریزه میزه بود


  • دختر رهگــــــذر
رفتم مراسم ختم داماد جدید فامیل مان. برخلاف مجلس ختم داماد اولیش که خیلی شلوووووغ بود و گریه و ناله، ختم این یکی در سکوتی سهمگین فرو رفته بود و عروس خیلی آرام و موقر نشسته بود. حالا یا قبلا گریه هاشان را کرده بودند و دیگر اشکی نداشتند یا من آخر مجلس رفتم که دیگر تمام شده بود گریه و زاری. بعد هم مادر و برخی مهمان های شان را رساندم مسجد و هر کاری کردم رویم نشد ناهار بمانم و برگشتم سرکار. در برگشت هم ال نودی ایستاده بود و من فکر کردم می رود ولی نرفت برایش بوق زدم. سرش را بیرون آورد که اینهمه راهه، برو...منم حرصم گرفت که ضایع شدم، ی پشت چشمی نازک کزدم که: خب حالا...چه خبرته؟ خبر دیگری نیست. با محمد هم یهم زدیم یا شایدم قهریم. نمیدونم. فعلا که پیدایش نیست من هم هی وسوسه میشم بهش بزنگم باز یاد تخس بازی هاش میفتم ولش می کنم. اون خواستگار محترمه دیپلمه را هم رد کردم. تحقیقات اولی اش خوب نبود، اصلا همیشه آدم تو کف این اعتماد به نفس پسر جماعت می مونه!!!!
  • دختر رهگــــــذر

 

امان ازین تعلل ورزی من!!! 

یک عیب خیلی بزرگی که باعث شده درصد موفقیتم بالاتر نره همین تعلل ورزیدن من هست: تعلل در نوشتن رمانم، چاپ کتابم، دادن فسط بیمه عمرم، روشن کردن تکلیف مغازه، دادن دستمزد فروشنده هام، خرید تبلت، و....تعلل یعنی کاری که باید انجام بدهم اما اینقد این دست آن دست می کنم که یا مزه انجامش می رود، یا حسش یا دیر می شود. 

اگر این عادت ناپسند را کنار بگذارم درصد پیشرفتم 100 برابر می شود. باید تمرین کنم؛ تمرین

  • دختر رهگــــــذر


عموم برای عید که جشن عقد دخترش بود همه ی فامیل رو گفت ولی به ما کارت نداد و اصلا ما رو نگفتند. نمیدونم باز سر کدوم جریان دلخور بودند. اما برای ختم همان دامادشان ما را با خانواده گفتند و همه دختر و پسر را هم گفتند. برای دعوت افطاری کارت ما را با آقا و خانوم دادند اما برای مجالس عزاهای شان با خانواده. برایم خیلی عجیب است که چرا آدمها در شادی یکدیگر را شریک نمی کنند اما در عزاهای شان چرا....

آخر نوشت هم اینکه نمیدونم چرا هر کس از نزدیکان مجلس را با خانم میگه و من رو جا میندازه بعدا اتفاقی پیش میاد که من با خودم میگم یادش بخیر اینا منو تو فلان مجلس شان نگقتند...ی چیزی که فقط خودم می دونم اینه که هر وقت کسی منو ناراحت می کنه یا ی جورایی بهم بی احترامی می کنه ی ناگواری براش پیش می آد. واقعا نمیدونم چرا، با اینکه خیلی هم صدیق و مومنه هم نیستم

پیززن همسایه هو فوت شد. یادش بخیر. هر وفت باهاش احوالپرسی می کردم و خاله خطابش می کردم می گفت: ما فامیلیم. من زن عموتم( گویی زن عموی مادر مامان بود و از فامیلای دور).چقدر زمان زود می گذره.خدا رحمتش کنه.

در ضمن از مساله ی خواستگار هم خیلی دلخورم. بغض کردم ولی به رو خودم نمیارم. من با این همه تحصیلات و کمالات و .... کسی میاد خواستگاری که فهمیدم برا دختر معرف، خواهرزاده ی خودم و....رفته و تازه در تحقیقات هم سربلند بیرون نیومد. هر وقت یک کیسی پیش میاد که از خودم پایین تره خیلی پیش خانواده و برادر و زن برادرها خجل میشم. حالا هی هم به خدا میگم خواهشا یکی بفرست اما درست درمون....مگه گوش میده؟

 

  • دختر رهگــــــذر

 

چالش خواستگار

من برخلاف برخی دخترها اصلاااا دوست ندارم کلکسیونی از خواستگار ردیف کنم و بهش ببالم. اصلا.

من دلم می خواهد یک نفر "آدم " "مرد" "اخلاقمند" بیاد خواستگاریم و همون بشه همسر زندگیم. واقعا وقتی خواستگارانی غیرهمکفو مطر ح می شوند من خجالت زده میشم پیش خانواده. زن داداشام  و خواهران دیگه.امیدوارم درک کنی خدا!!!

برخی هم وقتی می توانند خواستگاری ی دختر هم کفو خودشان بروند و راحت جواب مثبت بگیرند نمیدانم چرا با سطح بالاتر از خودشان قرار خواستگاری می گذارند. اینجوری هم دختر غیرهمکفو برای شان اسراف است هم خودشان به نه شنیدن سرخورده می شوند.اما من همچنان روی حرفم هستم و اون اینکه برخی دخترها نان "خوشکلی شان" را می خوردند. نانی که دخترهای دیگر هر چقد با کمالات باشند از چشیدنش محروم اند.

این خواستگار محترم دیپلمه را هم باید رد کنم. دارم فکر میکنم چه بهانه ای بیاورم که ناراحت نشوند؟

  • دختر رهگــــــذر


با مریم قرار بود برای تعطیلی پنجشنبه بزنیم بیرون- ولی شد جمعه.ساعت 10رفتیم باغ مریم شان.ولی کلید کلبه شون رو پیدا نکرد و خیلی هم آفتاب بود، برا همین دوباره راه افتادیم بریم سرِ زمین ما که هم کلبه اش هم ایوان دارد هم سایه است هم بسیار دنج است. موقع سوارشدن امیر رو که در راه رفت با پیکان وانت دیده بودیم با پرایدش اومد پیشمون و بهمون گردو  و سیب داد.بعد رفتیم سر زمین ما. چای آتیشی و جیگر و ...خیلی خوب بود. یک درخت چنار خیلی بزرگ رو قطع کرده بودن تا راه شود برای وسیله کشاورزی شان. اگر چه ریزه پاش کنده اش باعث شد ما برای یافتن هیزم مشکلی نداشته باشیم اما واقعا من و مریم متاسف شدیم برای قطع این چنار خیلی مسن و قشنگ. آخر سر هم جمع جارو کردیم و رفتیم بالاتر سر جوی و ماشین شویی و گردو خوری و...

وقتی با مریم راجع به مایه داری و خوشبختی و اینا بحث شد گفتم من خوشبختی رو همین آرامش می دونم، همین کنده ای که ما کتارش نشستیم و داریم فارغ از همه چیز گردوی تازه می شکنیم و گپ می زنیم، آسمون صافه، یک صحرای خییییییلی دنج و آروم. صدای جوی آب...من همین رو خوشبختی می دونم. واقعا مناظر دیدنی چشم نوازی بود و بوی پائیزی که فصل دوست داشتنی من هست و صفای طبیعت و ی دوست خوب برای گپ زدن....ساعت 4 هم برگشتیم و شام هم به اتفاق خواهر و داماد مهمون داداش کوچیکه بودیم.شب هم در تلگرام گپی با امیر زدیم. اون دوست داشت خیلی پولدار باشه. بهش گفتم پول خیلی خوبه ولی مهمتر زمان حالی هست که دستشه. اون موقعیتش نسبت به همسالانش بهتره، بهتره قدر بدونه. از دانشجوییم براش گفتم که 400 تا تو خوابگاه دختر پایه بیرون بود، وقت بود، حس بود، شور بود، حوصله بود اما پول نبود. هر چند من بازم وضع مالی خوبی داشتم و خوب خرج می کردم؛ اما الان پول هست ولی گزینه های بالا نیست. بهش گفتم بهتره درسش رو بچسبه و ناامید نشه. امیر معتقد بود من برا خودم خوب می چرخم و مستقلم ولی من بهش گفتم من ی نمه آرمان گرام و موقعیت الانم که اونو راضی میکنه برای من شاید راضی کننده نباشه

آخرنوشت:

- کاش امیر هفتادی نبود و می تونستیم با هم باشیم و بمونیم. واقعا دوسش دارم .اولین پسری هست که بعد این همه نفس کشیدن روی کره خاکی و با پسرها حشر و نشر داشتن حسم بهش خوبه و مهرش به دلم نشسته اما افسوس...

- دیروز ی خواستگاری پیدا شده برام. هر چی راست و نشونی کرد مامانم نشناختمش. حتا یادم نیومد کی مامان پسره و خواهرش اومدن اداره و من رو دیدن. فکر نکنم مالی باشه، باز حتما پسره دیپلمه هست و از من کوچیکتر و ....

- دیشب نظر محمدرضا رو راجع به ازدواج پرسیدم. جالب بود دختر سفیدپوست می خواست در حالی که خودش سبزه است.هر چند محمد معتقده فقط صورتش تو آفتاب سبزه شده و سفیده خودش(اعتماد به سقف). بعد هم گفت اگه تو کمی چاق تر بودی و سن مون به هم می خورد و کمی پرحوصله تر؛ حرف نداشتی برا ازدواج با من. منم دیگه خوابم برد و جوابش رو ندادم. انگار خودش چه گزینه ی تاپیه برا من. البته درباره کم حوصلی گیم راست می گفت.بقول دوستم متخصص تو پرزدن پسرام...به نظر من تنها یک چیز جدا کننده دختر و پسر در زندگی از هم هست: "اعتماد به نفس"

پسرا در شرایط، موقعیت و وضعی که باشند خیلی به خودشون ایمان دارند و خودشون رو خیلی تحویل می گیرن اما دخترا نه! غالب اوقات برای اعتمادبه نفس و تایید خودشان، منتظر نگاه و تایید دیگرانند..... همین دیگه

  • دختر رهگــــــذر


صبح با مریم دوستم رفتیم تا باغ. سر چشمه. و بعد پیاده روی در منطقه- واقعا کم نظیر و  چشم نواز بود. شب هم خواستم فیلم ببینم. چند تا فیلم های خارجی هست هر کدامو چند بار دیدم. ولی نذاشتن که- هی استوپ زدم، ج تل دادم، ج اس. تلگرام و ....کاش امروز جیگر اکی میشد. واقعا هم هوا خوب بود، هم خیلی خلوت بود، هم حسش بود. 

این تعطیلی هم زود گذشت. قبلا وقتی تعطیلی بود برام خییییییییییلی دیر می گذست. الان مث برق و باد. عجب عمر می گذرد. خیلی احمقانه است. ولی گاهی وقتها دلم برای امیر تنگ می شود؛ امیر هفتادی 

چقدر کار دنیا پس و پیشه. هیچ چیز سر جاش نیست؛ به خصوص در حوزه ارتباطات. دلم خیلی تبلت می خواد. چون با گوشی سخته آپدیت وبلاگ و متن خوانی و اینها. لب تاب هم تا بخوای راست و ریستش کنی حس و مطلبت می پره. از طرفی خوشم نمیاد اسیر این الکترونیک شم و دورم پر شده از این وسایل و ملزوماتش 

خدایا عاقیت نیک مان ده   "آمین"

  • دختر رهگــــــذر


امروز به یک مقوله ای می خواهم بپردازم که من اسمش رو می ذارم "بلوغ جنسی"  

دبیرستان که بودیم معلم جغرافیامان آقای جوان خوش تیپ خوش پوشی بود با موهایی لخت و چشم های روشن. خیلی دخترهای کلاس برایش ضعف می رفتند، وقتی اول صبح سرویس معلمها می آمد می رفتند جلوی در تا رویتش کنند؛ براشون مهم بود ریشاش رو امروز زده، فلان پیرهن رو تازه خریده و....اما برای من اصلا مهم نبود. تو این وادی ها نبودم. وقتی با دوست دبیرستانم می رفتیم بیرون اون متلک ها رو ترجمه میکرد، من اونقد تو دنیای خودم بودم اصلا نمی شنیدم.تو دانشگاه هم کلاسی هام استاد جوون خوش تیپمون رو زیر ذره بین داشتند: فلانی امروز فلان شلوارو  پوشید،فلانی امروز خندید، فلانی ...ارشدمم هم اتاقی هام دغدغه شون با پسربودن بود؛وفتی که من اصلا برایم جذاب نبود هیچ پسری و نمی فهمیدم چرا فلانی که با من دوست شده است اصرار دارد دست مرا بگیرد. 

امروز که در دهه سوم زندگی ام هستم تازه فهمیده ام.ی چیزی هس که من اسمشو میذارم بلوغ جنسی. الان تازه می فهمم چرا یک پسر جذاب است؟چرا پسرها دوست دارند دست دختر را بگیرند؟من آن موقع به بلوغ جنسی نرسیده بودم.الان که فکر می کنم می بینم واقعا دبیر جغرافیا مرد جذابی می نمود که می توانست هر دختری را در رویا ببرد. الان می فهمم که اون استاد جوان خیلی سکسی بود. الان می فهمم فشردن دستت در دستهای گرم یک پسر یعنی چه. الان معنای خیلی حرفها و رفتارها را می فهمم . این مهم است که هر کس چه وقتی به بلوغ جنسی میرسد، زمانی که جنس مخالف برایش جذاب است، وقتی که نیاز به بودن یک همدم و یک مرد حس می شود. از طرفی خوب بود که این نیاز حس می شد شاید اونوقت من به یکی بله می دادم و الان صاحب بچه بودم ولی شاید هم باعث می شد من با یک پسری وارد رابطه ناتمیز بشوم و مثل برخی دخترهای الانی به خانه شان هم بروم. خانه رفتن اصطلاح غریبی نیست و مال بدکاره ها هم نیست؛ همین الان، همین آسمان خدا می داند چند تا دختر به خانه چند تا پسر رفته اند . همین رابطه های دوستی معمولی.در همین مملکت به ظاهر اسلامی. دخترهایی که مشکل ایجاد می کنند کسانی هستند که بلوغ جنسی شان جوش می آید ولی جوابی ندارند برای همین سر از جاهای ناخوب درمیآوردند.

بهترین دعا عاقیت بخیری است؛ خدایا عاقبت بخیرمان کن!!! آمین

  • دختر رهگــــــذر


نمیدونم حسم به محمد چیه- اگه چند روز نباشه برام مهم نیست ولی از طرفی دلم براش تنگ میشه 

نمیدونم دوسش دارم یانه، هر چند اون خیلی دم از دوست داشتن میزنه  

از مجادله ی و کشمکش بین عقل و قلبم خسته شدم 

گاهی فکر می کنم آلزایمر دارم میگیرم. یک دفعه وسط فکرام حواسم پرت میشه یادم میره اصلا راجع به چی می حرفیدیم، یادم میره آخرین مکالمه با محمد راجع به چی حرف می زدیم، یکدفعه رمز یک وبی رو که روزی 10 باز وارد میشم هنگ میکنم یادم میره- شایدم برا اینه که خیلی تمرکز ندارم و همش استرس دارم الان نکنه یکهویی رمز یادم بره یا  فلان چیزو فراموش کنم....چقدر من وسواس فکری دارم خدااااا

  • دختر رهگــــــذر


دنیا خیلی عجیب و غریب شده.خیلی زیاد...وافعا دنیا ارزش نداره؛ باید بی دریغ محبت کرد و بی شائبه شاد بود. یکی از فامیل ها دو تا دختر داره. دختر اولش در سن بالا ازدواج کرد که بعد یک سال داماد الکی الکی فوت شد. دختر دوم تازه عید عقد کرده بودن و پس فردا جشن داشتند که بعد از خرید عقد، تصادف می کنند و داماد فوت میشه. برای این میگم دنیا ارزش نداره. باید نیکی کرد و خوش گذراند. واقعا سخته و دلم برای عروس می سوزه. حالا این وسط تعابیر دیگران هم بماند که یکی می گوید فلانی را داماد خوش یمن نیست، دیگری می گوید کاش عقد در شناسنامه لحاظ نشده بود و ....امان از این روزگار و فرداهای نامعلوم...بهترین دعا عاقیت بخیری است؛ خدایا ما را عاثبت به خیر کن!!!
  • دختر رهگــــــذر
حوصله ام سر رفته است. این روزها مثل آدمی ام که بین زمین و آسمان معلق است. سال های دانشگاه ام که چه عرض کنم حتا همین سالهای اخیر هم دارند برایم دور می شوند؛ آنقدر دور که گویی قرن ها پیش اتفاق افتاده اند. گذشته آزارم می دهد. دوست دارم می شد از نو شروع کنم. اینجایی که هستم فکر می کنم برای شروع دیر است و برای ادامه دادن خسته ام.کاش کسی بود که می گفت به من چه کنم و کجا بروم ... اتفاقی نو، دریچه ای تازه و هدفی خاص را آرزو می کنم. ازین تکرارها، روزمرگی ها، بی تکلیفی ها که هر کس پی زندگی خودش را گرفته است عمین هستم. همه چیز می گذرد و آنچه برای من هی و هی متصور می شود این گذشت زمان است که خودش را به رخ می کشد؛ کوچکترها بزرگ می شوند، بچه می آوردند، بزرگترها پخته می شوند و پیرها جام مرگ را سرمی کشند. الان حس آدمی را دارم که تازه از خواب بیدار شده است و هنوز نمیدانم چه خبر است  و کی به کی است. 

آخرنوشت: 

 1-مادر رفته خ خواهر محترم که همسرش رفته ماموریت. منم برا شام دنپختک گوجه درست کردم که هوس کرده بودم ولی طبق معمول هم شل شد هم سوخت...امید زودتر مادر عزیز بیاد که اصلا حوصله خونه داری، آشپزی و باباداری ندارم!!!

 2-خاک بر سر به قول یکی از دوستای نتی ام، بلاگفای خررررررررررر. کلی مطلب که می نویسی کافی است انگشتت اشتباهی به کلیدی بخورد، فاتحه ی همه را خوانده و همه را از دم پاک می کند.یک دوست خوب نتی ام را هم در این به کما رفتنش از دست دادم و آدرسش را هم دیگر نمی آورد.وبلاگ های قبلی ام را هم که پاک کرد دیگر هیچ.....تف غلیظ تو روحت بلاگفا. اگر ی سرویسی پیدا کنم که خبر آپ شدن دوستام را با هر سروری که هستند بهم بده همین الان اسباب کشی میکنم

  • دختر رهگــــــذر
امروزاول مهر است؛ روز بازگشایی مدارس. اول صبح رفتم بانک. دیدم چه خبره....جای نشستن که چ عرض کنم جای ایستادن هم نبود. برگشتم تا اول ظهر بروم. بعد فهمیدم دلیل شلوغی اش را...کسی گفت دیشب یارانه ها را ریختند و برای همین همه آمدند بانک...ظهر هم اتاقم را که بستم دو تا خانوم آمدند و من هم گفتم می روم بانک و آنها هم می رفتند بانک. با هم رفتیم. باز برایم جالب بود که علیرغمی که دو نفر بودند و می توانستند عقب بنشینند یکی شان آمد جلو. نمیدانم من به جلو حساسم( چون خودم هیچوقت ماشین دیگران و اینجور موقعیت ها جلو نمی نشینم) یا این خانم ها راحت بودن. بهرحال رفتیم و آمدیم. خوشحال هم شدند که در این گرمای سر ظهراینهمه پیاده روی نیفتاده به جان شان. شاید هم از استقلال هم جنس شان در این دهکده کوچک ذوق می کردند. برگردیم به اول مهر!!!

یاد اول مهر خودم بخیر. خواهرم دم رفتن آدامسی ازین شیاردارهای خشک صورتی خریده بود و به من هم داد. من هم رفتم مدرسه. وقتی داخل سالن بودیم مدیر بداخلاق که به خانم تناردیه می گفت زکی! آمد پیش من و با ته خودکار بیک ضربه ای به کف سرم زد که: آدامستو بنداز!!! هنوز این صحنه مثل روز برایم روشن است گویی همین الان و همین آن اتفاق افتاده است. مرده شوری ببرتش.شاید هم الان برده باشدش.به غایت بداخلاق و اصلا "سگ اخلاق" بود. این اول مهر تلخناک من. اول مهرهایی که بعد دانشگاهم خانه بودم خیلی غمین می شدم و حس دردناکی به من دست می داد که اول مهر است و همه در مدرسه و دانشگاه و من بیتوته در منزل. اما الان برایم عادی شده است. حتا گاهی خدا رو شاکرم  که از درس و مدرسه خلاص شدم و نفس راحتی می کشم هز چند قصد دارم ارشد یک رشته تازه را مهر شرکت کنم.

و اما بعد...این روزها که همه دوربری هام مزدوج شدند و این تجرد روی شانه هایم سنگینی می کند دوست داشتم آینده را در این باره می دانستم. آن وقت اگر بدانم موارد بهتری پیش می آید ایناه را با قاطعیت خط بزنم و اگر نه، با یکی کنار بیام. اما نمیدانم....فقط می توانم بگویم: "خستــــه ام اما شاید...کمی صبور!!!

راستی با مری دوستم قرار گذاشتیم تعطیلی عید قربان جیگر بگیریم و برویم باغ؛ هم کباب بزنیم هم بپزیم.خیلی هوس جیگر کردم. اونم با دوستم و در بیابان...امیدوارم بشه

  • دختر رهگــــــذر
جاده و من و سرگردانی هایمدیروز با امیر هماهنگ کردم و رفتیم جلسه من.برایم شارژر هم آورد. حرف شوهر کردن شد و امیر گفت تو چرا شوهر نمی کنی؟ معیارات چیست؟ منم گفتم اخلاق، شخصیت، تحصیل، فرهنگ، کار...امیر اوهی کشید و گفت: اوه این که پیدا نمی شود. حالا حالا باید بگردی. حالا به یکی بله بگو قال قضیه رو بکن دیگه. گفتم نه! من اگه قرار بود شوهر کنم الان ی بچه داشتم و یکی هم پشت کولم بود و داشتم برای آقای شوهر شام می کشیدم نه اینوقت شب (یک ساعت بعد اذان مغرب) با تو در جاده گپ بزنم. اونم گفت راست میگی. اصلا مجردی رو عشقه. ازدواج سیری چند؟؟؟هنوزم که گاهی فکر می کنم می بینم یک دلیل ازدواج نکردن من و ترسم از ازدواج اینه که می ترسم عادتهام و خلوتم شکسته شه و وقتم و فکرم مال خودم نباشه. محمدرضا هم از صبح هزار دفعه تماس گرفت و اس داد و من در تلاطم جلسه و رانندگی در جاده و ....جوابش رو ندادم. ولی شب بهش گفتم من اهل دوستی نیستم و باید تمومش کنیم. واقعا هم من اهل رابطه های الکی بقول خودم و به قول محمد دوستی نه بودم و نه هستم. محمد هم گیر داد که بگو دوستم داری یانه! واقعا نمیدونم دوسش دارم یا نه و نمیدونم چجوری اینو بفهمم. رفتارهای محمد خیلی به نظر من خودخواهانه و خام هست. امیر که 72 ای هست خیلی رفتار پخته تری دارد. به نظر من امیر خیلی خوب بلد است با یک دختر رفتار کند و در رابطه هایش موفق تر خواهد بود. چون محبتش را نشان می دهد حالا با هر وسیله ای که شده؛ با شارژ آوردن برای من در آخر شب، اومدن با من در جاده و خیلی چیزهای دیگر. این رفتار با جنس مخالف هوش اجتماعی است که در محمد ضعیف است. محمد فقط زبانا خیلی حرف از دوست داشتن می زند اما در عمل یک هدیه تولد هم برای من نگرفت. من هم شدیییدا دوست دارم طرفا برایم مایه بگذارد، خرج کند، احترام قائل شود برایم و ازین حرفا....از آن طرف پسر فامیل عزیزمان دیشب پپام داد و من طبق معمول جوابش دادم. آخه نمیدونم من 6 سال تفاوت سنی باهاش رو چیکارکنم و بقیه قضایای فامیلی هم بماند که اصلا حوصله وصلت با فامیل را ندارم.گاهی تصمیم می گیرم به یکی بله بگویم و بروم پی اقبال خودم. دوست ندارم مثل دختر همسایه مان که فوق داشت و کارمند بود و  یکم که سنش بیشتر شد تن به ازدواج با پسری چندسال کوچکتر داد  که سابقه متارکه با همسر عقدی اش را داشته و مادری کل کلی و ....پشیمان شوم که چرا به فلانی نه گفتم! ولی اغلب ترجیح می دهم به خدا اعتماد کنم تا یک مورد خوب برایم پیش بیاید. دیروز خواهرم می گفت: چخبر؟ مورد جدید نداری؟ گفتم نه! اصلا من کجا میروم؟ باید یک جایی بروی، کسی ببینتت و با افرادی آشنا شی تا مورد پیش بیاد. وقتی من همش خونه و محل کارمم و این دهکده کوچک هم مورد هم کفو من نیست از کجا آشنایی می خواهی پیش بیاید؟
  • دختر رهگــــــذر
دیروز توی خیابان وقتی می خواستم سوار ماشین شوم پیرزنی را دیدم و بهش سلام دادم. من همیشه به پیرزن ها سلام می دهم تا فکر نکنند که دیگر کسی برایشان احترام قائل نیست. اونا هم خوب تحویل می گیرن متقابلا. این پیرزن هم تا سلام کردم و خواستم سوار ماشین شوم گفت اگر مسیرت این خیابان است من هم ببر. من هم که صندلی جلو رو خرت و پاش گذاشته بودم در عقب را برایش باز کردم. اون هم با خونسردی گفت: مادر من جلو سوار میشم. منم از تعجب چشمام گرد شد و وسایلو با زحمت گذاشتم عقب و سوارش کردم.جلوی خانه هم پیاده اش کردم. اینقد خواهرم به من گفته اصلا پیرزن و بچه سوار نکن که دیگه می ترسم کسی رو برسونم. آخه خواهرم میگه پیرزن ها یک وقت موقع سوارشدن و پیاده شدن زمین می خورن، تصادفی و چیزی...بلایی سرشان می آید تو دردسر میفتی.آخه قبلها یک پیرزنی از همسایه های همسرش را نوه خواسته با موتور برساند، توی راه پیرزن با یک تصادف جزئی می میرد و نوه می افتد در دردسر. پیرزنها موجودات عجیبی هستند.

من همیشه وقتی با پیرزنی روبه رو می شوم سعی می کنم ازش جلو نیفتم، بهش کمک مالی کنم، کمی به درددل هایش گوش بدهم...نمی خواهم پیرزن آه بکشد که: خوش به حالت مادر، جوانی. توان جسمی داری، سالمی و ...دیشب بعد خواندن مقاله ای در مجله،  با خودم می گفتم من پیرزن شوم نگاهم به جوانان چیست؟ فکر کنم حسودی کنم بهشان. چون الان به نوجوان ها غبطه می خورم.ولی کلا باید از پیرزن ها گریخت تا حد امکان. چون موجودات عجیبی هستند. بهشان کمک کنی ی جوری نگاهت می کنند و بی تفاوت رد شی یک جوری. خیلی خاصن. بدم میاد پیرزن شم. احتمالا من پیرزن شوم می نشینم به خاطرات جوانیم فکر می کنم و حسرت می خورم که چرا با فلان پسر نماندم و چرا به فلان پسر رو دادم

 


  • دختر رهگــــــذر
دلم خیلی برای نوشتن تنگ شده بود. هیچ سروری هم غیر بلاگفا بهم نمی چسبید؛ بخصوص به خاطر امکان باخبرشدن از آپدیت دوستان. از برگشتش خیلی خوشحال شدم.

امروز باید کار ارائه بدم در یک همایش واری ولی سرما خوردم و صدام دو رگه شده، امیدوارم تا غروب که برنامه هست بهتر شم.

نمی دونم چرا هر وقت توی دلم به ی چیز کسی ایراد می گیرم سریع خودم دچارش میدم. مثلا دیروز ی ارباب رجوعی هی دماغ می کشید بالا.منم پیش خودم گفتم اوف..چقد دماغویه این و چقد دستمال به دست. امروز خودم دچارش شدم. هفته پیش رفتم استخر و پیش خودم از زن هایی که شکم داشتن ایراد گرفتم که چ وضعشه....برن ورزش شکم نداشته باشن. دقیقا از هفته پیش حس می کنم شکم پیدا کردم با این هیکل لاغرم و حالا خیلی رو مخمه. تصمیم گرفتم حداقل هفته ای یک بار برم استخر.چون به نظر من بهترین ورزش برا کوچک کردن شکم هست؛ چون تنها ورزشی هست که تمام مدتی که در آبی، شکمت ناخودآگاه خودش رو سفت و کوچیک میکنه و یکی از راه های کوچک کردن شکم هم اینه که سفت ببریش داخل و نگهش داری.

اصلا نمیدونم چی شده منی که عمریه لاغرم(53 کیلو) و هر کی به من می گفت بخور چاق شی،زن باید هیکل داشته باشه در عرض 2 هفته هم شکم یافتم هم باسن. حالا با باسن مشکلی ندارم چون بدم نمی اومد ولی شکم واقعا فکرش اذیتم می کنه و کج خلق.اونقد که تو این دو هفته هزار تا فکر زده به سرم و گاهی تصمبم می گیرم برم دکتر، نکنه بیماریی چیزیی گرفتم؟ ولی ماه پیش چکاب کامل رفتم و همه چیز اکی بود.این هم دامن میزنه به اون "خودبیمارانگاری" کمی که دچارشم و هرازگاهی به ی بیماری گیر میدم و  فکر می کنم نکنه به فلان بیماری دچارم!!!

هوا هم خیلی سرد شده و من باید بخاری اتاقم را بگذارم.خبر دیگری نیست جز خواستگای پسرخاله ی مبارک بنده از من با حداقل 6 سال اختلاف که شازده کوچکتره. دخترا این اعتمادبه نفس پسرا رو داشتن تک تک میشدن سیندرلا....

  • دختر رهگــــــذر
حالا ما هیچی نمی گیم این بلاگفا خودشم از رو نمیره...معلوم نیست کی اون داغ وب های از دست رفته ی کاربران و مطالب چندین ساله ی نوشته شده شان از دل شان بیرون برود....که من فکر نکنم از یاد کسی برود این گند زدن بلاگفا و اون پست های نوستالوژیک...

در باب گرفتن نسخه پشتیبان هم که برخی سنگش رو به سینه می زنند باید بگم آدم ی وقت های دوست داره آرشیو وبلاگش پیش چشمم باشه تا سر بزنه و بخونه. این کجا و نسخه پشتیبانی که وقتی میخای نمیدونی کجا ذخیره ش کردی کجا؟

امان از دست تو بلاگفا...چه کردی با اینهمه اعتمــــــــــــــــــاد!!!!

آخرنوشت:ی کشفی هم کردم و اون اینکه در این تغییر سرور و این قرطی بازی های بلاگفا، وبلاگ هایی بیشتر آسیب می بینند و مطالب شان از دست میره که:

بعد از ایجاد، آدرس عوض کردند؛هی قالب عوض کردند؛هی تغییرات دادند

اگر وبلاگی که ایجاد می کنید به همان آدرس اولیه اکتفا کنید و هی تغییرش ندهید و فقط یک بار برایش قالب بزنید و هی قالب عوض نکنید در این تغییر سرورها و کماهای بلاگفا مطالب تان اصلااااااااااااا پاک نمی شود یا خیلی کوچولو پاک میشه. چون در این آپدیت سرورهاش همون وبلاگ اولیه برمیگرده و قادر به بازیابی تغییرات ثانویه نیست

ولی بازم...تو روحت بلاگفا اسّا و اساسا

  • دختر رهگــــــذر
دیشب فهمیدم این خوبه که آدم بره بیرون، ولی سنخیت داشتن با افرادی که میری بیرون از خود بیرون رفتن مهمتره و تصمیم گرفتم دیگه با ملی و عموزاده ها نرم بیرون. من همون با مریم دوستم راحت ترم، وقتی میریم باغ کباب می زنیم، چای آتیشی درست می کنیم، میریم آبشار و حتا میریم سر مزار و گپ می زنیم.ملی اینا: 1اینکه اون مدل بیرون رفتن شان در ویراژ و آهنگ صدا آخر و اینا در شان من نیست و خیلی معذب میشم. 2اینکه در خوردخوراک خیلی بی نظمن و هردم بیل3 اینکه خیلی بحث های فامیلی و غرضات خویشاوندی در حرف و عمل پیش میاد که به مذاقم خوش نمیاد3اینکه خیلی اهل رعایت امور و حلال و حرام در خوردن از باغ مردم نبودن که اصلا خوشم نیومد4اینکه داشتن این حس که نگاه ملی به من از بالا به پایین باشه آزارم میداد و حس می کردم حالا چون با ماشین ملی بود و اینا، حس پادویی بهم دست میداد4 اینکه کلا فاز من با فاز اینا متفاوته و بهتره من با همین دوستای خودم برم بیرون.ولی بودن با ملی از لحاظ هایی خوبه- اینکه دست بخشنده داشته باشی.دیگران را شاد کنی و بگذاری بچه ها برای ساعاتی که باهات هستن هر کاری دلشون خواست بکنن و خوش بگذرانن.اینکه به خیلی چیزا اهمیت ندی، به اینکه مهم نباشه که کف ماشینت به سینه زمین کشیده شد، مهم نباشه که مسافت جایی که میخای چقدر دور باشه یا چقد خاکی باشه یا چقد بخای هزینه کنی
  • دختر رهگــــــذر
تجاوز این نیست که دست و پای کسی رو ببندند،اسیرش کنند،به زور وادار به انجام کاریش کنند....گاهی احساس آدم رو مجبور می کنند تا کاری که دلخواهش نیست اتجام بده.عقل آدم رو اسیر می کنند تا سکوت کنه . گاهی قلب آدم رو اسیر می کنند...تجاوز همیشه زور جسمی و جنسی نیست؛ گاهی بزرگترین تجاوز دربندکشیدن عقل و مجبور کردن احساس آدمهاست و چقدررررررر زشته این تجاوز و از انصاف به دور
  • دختر رهگــــــذر
داشتم فکر می کردم که گاهی بد نیست وقتی کرایه تاکسی میدیم بقیه پول رو که احتمالا میلغ قابل توجهی هم نباشه از راننده نگیریم.1 جاهایی به پیرزن همسایه پول بدیم، یک جاهایی باقی خرده پول مون رو نگیریم. احساس خیلی خوبی هم به ما دست میده هم در نظر دیگران جنتلمن جلوه می کنیم...میخوام امتحانش کنم....یه چیز دیگه اینکه شدیدا معتقدم آدم به لحاظ اقتصادی زندگی کنه همونجور هم خدا بهش میده.مَثَل هم درین رابطه زیاده که: دنیا رو هر جور پیش بگیری همونجور هم پیش میره یا ....اگه ولخرج باشی بهمون اندازه بهت پول میرسه، اگه خسیس باشی همونجور سفت و سخت پول بدست میاری!!! البته باید میانه رو بود ولی خب...من به شخصه همیشه خوش خرج بودم و خدا رو سپاس که هیچوقت بی پولم نذاشت. "فدای مهربونیت خدا"
  • دختر رهگــــــذر
اومدن از بلاگفا به میهن بلاگ مثل اسباب کشی از یک خونه قدیمی  بود که باهاش انس گرفتی و همسایه هایی که همدمت بودن و نقل به محله جدیدی که کسی رو نمی شناسی و حس خیلی غریبی بهت دست میدهبلاگفا دوستانی داشتم که باهاشون مانوس شده بودم. اینجا طول میکشه تا دوستانی بیابی...افسوس
  • دختر رهگــــــذر
امروز جمعه 27 شهریور 94 فاطمه عمو اس داد که بریم باغی دشتی....ملیحه اومد با  پژوی مبارکش و رفتیم سر زمین ما به صرف چای آتیشی و سیب زمینی هایی که چال کردیم ولی فقط کوچیکاش پختن و بزرگاش رو دادیم فاطمه ببره خونه ش بپزونه و ...بعدش هم رفتیم دور و گردو چینی از درخت هایی که از باغ زده بودن بیرون. من چند تایی چیدم و چند تایی خوردم. ولی امیر و عطیه خیلی جمع کردن و من هم هی تاکید که بسه...درخت مردمه.شاید راضی نباشه. چون من خودم خیلی حساسم و هیچوقت بی اجازه از میوه ای نمی خورم حتا اگر از باغ زده باشن بیرون ولی امروز با اینا بیخیال شدم و چیدم. امیدوارم صاحبانش راضی باشن بعد هم چند تایی سیب درخت چینی و برگشتیم و ملی هم توی مسیر صدای ضبطو آخر داده بود و هی ویراژ و ویراژ و دست و جیغ و ....منکه موقع رانندگی صدای ضبط خیلی زیاد یاشه اینجوری، نمیتونم رو رانندگیم تمرکز کنم. هرچند خیلی جاها هم عطیه بهش فرمون میداد که چجوری بیاد عقب...جلوبندیشم زده بود جایی و رفته بود تو....معلوم بود فقط من نیستم که گاف میدم. دیگران هم هستم....
  • دختر رهگــــــذر
دیروز به غ زنگ زدم برا راهنمایی خواستن جهت ارشدی که تصمیم گرفتم بخونم. اون دوباره بحث خواستگاری رو پیش کشید که آیا من هنوز سر حرفم هست برا نه دادن بهش؟ منم گفتم بله، شرایط تغییر نکرده!!!هر چی می اندیشم می بینم نمی تونم با پسری ازدواج کنم که فوبیای رانندگی و کوهنوردی داره. شوهری که هیچوقت نمیتونه رانندگی کنه. یک همسر خیییییلی سیاسیجالب تر اینه که من بهش گفتم میخوام ارشد بخونم و بعد با شرط معدل دکترا، بهم گفت خ فلانی سن من و شما دیگه اقتضای اینهمه شاخه شاخه شدن را ندارد.واقعا خیلی رو داره. منم بهش گفتم من حداقل یک ارشد دارم و الان میخوام دومی ر وبخونم. شما چرا هی کارشناسی ارشد میخونی چندتا چندتا؟2تا کارشناسی داره-دو تا ارشد. باز تازه رفته زبان انگلیسی از لیسانس شروع کرده بخونه. خوب اعتماد به نفسی دارن این جنس مذکر....کار ثابتی هم که نداره، همش تدریس پاره وقت دانشگاه. باز حداقل من که میخوام ارشد بخونم ی کاری دارم، تازه دخترم. هرجی بر من نیست. اون به جای یافتن یک شغل ثابت که بشه باهاش زندگی چرخوند فقط هی مدرک جمع می کنه.تنها شانسش اینه تک فرزند خانواده است و والدین ساپورتش می کنن. اصلا خدا هم انگار ، کیس قحطی بود این موارد رو  برا ما فراهم میکنه!!!!
  • دختر رهگــــــذر
اون دفعه بلاگفا قاطی کرد و کلی مطالب چندین ساله رو بر باد داد. اما باز به خاطر عادت به بلاگفا بهش برگشتیم اما این دفعه واقعا شورش رو درآورده و من رسما ازش دل می کنم و میام میهن بلاگ می نویسمفقط امیدوارم میهن بلاگ آدم باشه و تخس بازی درنیارههرچند میهن بلاگ قسمت "وبلاگ دوستان" بلاگفا را که میشه از آپدیت شدن دوستان باخبر شد نداره و عکسهای ارسالی هم تغییر سایز نیمده ولی به درررک....تف به روی بلاگفا که اینهمه خانه به دوشی و دربه دری نتی و گم شدن نوشته ها رو برا من و خیلی ها دربرداشت. تف غلیظ تو روحت بلاگفا
  • دختر رهگــــــذر
اینم قسمت دوم انتقال از بلاگفای خاک بر سر:
  • دختر رهگــــــذر
خیلی سختم بود انتقال تک تک مطالب. برا همین فله ای کپی کردم و در ادامه مطلب پیس کردم:
  • دختر رهگــــــذر
من از آن دسته دخترهایی بودم که یک همزاد تخیلی داشت. یک دختری که 
  • دختر رهگــــــذر
گذشت بی گذشتبالاخره پس از یک هفته از سفر برگشتم، خیلی خوب بود ولی خب...خیلی زود گذشت!!! اومدنی خواستم تاکسی سوار شم خانمی خیلی ژیگول و پیگول خواست جلو سوار شه، بهش گفتم اگه اشکالی نداره من جلو سوار شم به خاطر چمدونم که سختمه عقب سوار شم. با تردید قبول کرد اما بعد گفت نه، چون عقب هر دو آقان من سختمه و رفت جلو نشست. منم قهر کردم و گفتم : پس منم سوار نمیشم.  اونم دوباره گفت بیا، گفتم نه خانوم. با بعدی میام. در حالی که از دستش خیلی عصبانی بودم و لحنم داد می زد. خانمه جوان کم حجاب ما به راننده گفت عقب رو باز کنه برام. و باز دوباره بهم گفت: خب بیایید. میزارید عقب چمدونتون رو...باز خیلی جدی مث این دخترای تخس سر تکون دادم که نه!!!چیز فراوون تاکسی. اما بعد دیدم راننده پیاده شده صندوق رو بزنه، مجبور شدم سوار شم.آخیلی دوست داشتم بهش بگم آخه شما با این تیپ بازت واااقعا کنار آقا نشستن تو تاکسی برات حساسیت زاست یا فقط نخواستی به دیگران رحم کنی و اینکه همه ی مسائل زندگیت حل شده و فقط همین کنار آقا نشستن تو تاکسی، تنها مشکل زندگیته؟چیزی که دلخورم کرده بود راه نیومدن خانمه باهام نبود. برام سخت بود باور اینکه مردم چقد سخت شده اند و حاضر نیستند به دیگران کمک کنند یا گذشت کنند اونوقت انتظار بارون و بخشش خداوند و گشایش امورمان را هم داریم....پیاده شدنی نیز راننده ایستاد کنار من و اصلااااااااا به رو مبارک نیاورد یکم به من کمک بده و چمدونم رو بزارم پایین. واقعا که چقدر این کمک به دیگران کمرنگ شده است و برای خودمون متاسف شدم
  • دختر رهگــــــذر
هنوز در سفرمرفتم مسافرت...انشالله از شنبه آپ.می کنم...هنوز در سفرم و حضر
  • دختر رهگــــــذر
جمعه 13 شهریور 94چهارشنبه شب عاطفه دوست دوران کارشناسیم به اتفاق همسر و دو تا بچه اش اومدن خونه ی ما. ما با هم رفتیم آبشار و شب هم قرار بود شام رو آبشار بخوریم که خیلی سرد بود و برگشتیم ی جای خیلی دنج وخوش هم گذشت. جمعه هم یک بیرون روی داشتیم با اعضای همکار.علی با نامزدش آمده بود و (مثل همه ی پسران ایرانی فامیل و آشنا که وقت مجردی حتا سلام هم به زور جواب میدن و پیش خودشون توهماتی دارند و بعد وقتی نامزد می کنند روشون باز میشه) خیلی خوشحال و خودمونی با همه وارد گپ می شد. موقع رفتن هم کمی مخ منو کار گرفت و انگار نه انگار کسی که الان اینقد با من صمیمی شده، در دیدارهای حضوری کاری تا هفته پیش به زور جواب سلام می داد؛ پسره ی احمق بی فرهنگ!!!شمه ی رقیب فهمی خانمها خیلی قویه، چون نامزدش بعد از کمی گپ به من گفت آیا علی رو خیلی می بینم سرکار یا نه؟ و من هم حواسم نبود از منظورش و گفتم نه اصلا. اون یک بخش دیگه س و من هم یک بخش دیگه. و بعد فکر کردم احتمالا نامزدش حس کرده  من قبلا  بیش از یک فضای همکاری با نامزدش گپ گفت داشتم و یاد حرفها، صمیمیت ها و دوستی های علی افتادم و حسابی از دستش عصبانی شدم ولی زود هم فراموش کردم و گذاشتم به حساب همون خامی و شخصیت کاله ش که هیچوقت پسندم نبود.با سمیه و نامزدش هم رفتیم روستاگردی و چون محله ی اجدادی باباش اینا بود همه رو می شناخت و حتا خونه ی یک فامیلی نشستیم میوه چای صرف کردیم.سمیه هم شخصیت خاصی داره که نمیشه باهاش کنار اومد ولی برخی محبت هاش باعث میشه رفیقش بمونی. مثلا ی نمونه ش اینه که بعد 2 سال نامزدی و عروسی دوهفته پیش شان تازه دیروز به نامزدش جریان روستاشون رو گفت. حتا دو تا باغی که رفتیم گفت مال مامان بزرگشه اما الان دست کسی هست و صلاح نیس  از میوه هاش بخوریم شاید راضی نباشه. من اگه جای شوهرش بودم برنمی تابیدم که همسرم بعد اینهمه باهم بودن تازه منو ببره روستای پدریش و با اعتماد به نفس!!! ببره سر باغ عمه  و خاله شو بعد بگه دادن اجاره(که همسرش میوه نچینه یا گله نکنه که چرا بهش ندادن). اون یکی همکار، دماغ مبارکش رو عمل کرده بود.البته گفت انحراف داشته و سینوزیت بوده ولی زیبایی هم عمل کرده ولی احتمالا اون یکی همکارم که عمل کرده اینقد براش رجز خودنه تا اینم اغوا شده.و گفت عمل بینی به نظر من اندازه ی یک سزارین درد داره، ولی اون همکار قبلا عمل کرده م گفت اندازه ی یک زایمان طبیعی درد داره و تخمین دردشان هم به اندازه ی زایمانی بود که هر کدام داشتند.
  • دختر رهگــــــذر
امان از باران دیروزدیروز عصر یکهویی انگار آسمان رو به مثابه بادکنکی پرباد یکهویی یکی سوراخ کرده باشه، چنان بارانی شدت گرفت که در عرض 20 ثانیه  بیرون بودن کافی بود تا مث موش آب کشیده تحویلت بده.-رفتم ماشین رو از کوچه در بیارم وسطش راه رو بستم و موندم.به نظرم کم عرض بود برای دور زدن. البته میشد با کمی وقت گذاشتن.ولی یگ وانتی آمد رد شود و عجله هم داشت. اومد برام سروته ش کردم و من چونان همیشه به رو مبارک نیاوردم.-بعدش با مریم رفتیم حمام  بیرون و کلی خندیدیم. آخر سر هم وقتی اومدم خونه دیدم گوشیم رو حموم جا گذاشتم.باز ماشین رو گرفتم رفتم پی حموم. خیابونهایی شلوغ و بارون تند و کاروان بوق زنان عروس وتاریکی شب...چه ماجرایی شد حموم دیروزمان. -برخی مردم اصلا باگذشت نیستند.دیروز وقتی ماشینو پارک کردم تا برم گوشیمو بیارم یک پیکان وانتی اومد پشت سرم و بهم اشاره کرد که جای منه. فکر کنم جلوی مغازه ش بود. بهر حال من تو اون کارناوال پارک و بارون شدید و کاروان عروس کشون که جای پارک هم نبود( یعنی بود ولی دوبل بود و من می ترسیدم نتونم تو اون تاریکی و شلوغی خوب دوبل کنم)  به زحمت بیرون اومدم و رفتم جلوتر در حالی که از رفتار مرده خوشم نیومد. انگار الگانس یا مگان سوار بود که اینقد کلاس میومد که من جا پارکش رو گرفتم.-امشب هم قراره دوست دوران کارشناسیم با همسر و بچه هاش بیان خونمون. جمعه هم برنامه بیرون روی همکاران است. هفته بعد هم که کلا مسافرتم و نقطه ی فاجعه اش اینه که نت ندارم تو سفر.
  • دختر رهگــــــذر
آرایشگاه های زنانهیکی از عوام زده ترین، شایعه پراکن ترین و خاله زنک ترین محیط به زعم من "آرایشگاه های زنانه" هستند.-اول اینکه هر چقدددددددددر تاکید کنی روی مدلی که میخوای باز آرایشگر کار خودشو می کنه( به عبارتی گند خودشو می زنه) و اونجوری که خودش میخواد کار تحویل میده و انگار تو هم زر زیادی زدی براش و به قول دوستی شمالی ......-آرایشگاهای زنانه غالبا چند تا خانوم دور هم جمع شدند و از هر دری حرف می زنند. بارها خودم دیدم که جلوی مشتری خیلی براش خم و راست میشن اما به محض اینکه از در خارج شد راجع یهش شروع کردن به غیبت و تحلیل خونه و ماشین و شوهر و اخلاقش و ....برای همین وقتی میرم آرایشگاه اصلا حرفی نمی زنم چون مطمئنم فردا کف دست همه هست بعدم بعد اتمام کارم زود پا میشم و میام. هر چقدر هم اصرار می کنن که حالا بشین حرف بزنیم ی چیزی رو بهونه می کنم چون دوست ندارم خاله زنکی کنم.تفاوت خاله زنکی آرایشگاه ها با جمع زنان فامیل، همکار ، دوستان و....هم اینه که خیلی راحت درباره هر کس هر حرفی رو می زنند و هر وصله ای رو تحقیق نکرده و مطمئن نشده به هر کسی می چسبانند و این آبرو بری از افراد اصلا خوب نیست و من برنمی تابم. هر جا هم ببینم درباره کسی وصله ای غیراخلاقی چسباندند تا جایی که جا باشه دفاع می کنم و میگم خوب نیست آبروی مومن بازیچه شه. اما امان ازین آرایشگاه های زنانه....
  • دختر رهگــــــذر
مارمولک کوچولوپارچ رو از کنار سماور برداشتم و گذاشتم زیر شیر آب تا پر شه. وقتی پر شد برداشتمش که بریزم تو سماور دیدم ی چیزی روش شناوره...خوب که دقت  کردم یه مارمولک خیلی خیلی کوچولوی شاید 2سانتی. روی آب شناور بود و دست و پا می زد.بدو بدو اومدم پارچ رو گذاشتم رو زمین و اومدم داخل اتاق و گوشی مو برداشتم تا ازش عکس بگیرم چون مارمولک به این کوچولویی تو عمرم ندیده بودم. وقتی عکس گرفتنم تموم شد پارچ رو بردم بیرون کوچه خالی کنم. پارچ رو خالی کردم روی زمین و مارمولک کوچولو هم یواش یواش روی آب سر خورد و نقش زمین شد. چند ثانیه که گذشت تکون نخورد. خیلی حس بدی بهم دست داد...نکنه مرده باشه؟ فکر اینکه حیوونکی به خاطر خودخواهی من و معطل گذاشتنش در آب برای عکس گرفتنم باعث شده باشم غرق شده باشم خیلی مکدرم ساخت.یک چوب خیلی نازک پیدا کردم و یک سیخونک کوچولو بهش زدم. مارمولک ناگهان خزید و چند سانت جلوتر دوباره ایستاد.آخیش...خوشحال شدم. علیرغمی که خیالم راحت شد نمرده و نفس راحتی کشیدم باز ی سیخونک دیگه بهش زدم تا خیالم راحت بشه. این دفعه 20 سی سانت جلوتر رفت. منم که خیالم راحت شده بود برخاستم و برگشتم داخل؛ در حالی که خدا رو شکر کردم مارمولک زنده ماند. هر چند اصولا این جوری هست که این حشرات موذی را می کشند اما من اصلا دلم نمیاد حیات موجودی رو ازش بگیرم چه مورچه باشه چه مارمولک چه زنبور چه هر چی...
  • دختر رهگــــــذر
گاهی حس می کنم مثل گلی شده ام که در گلدانی کوچک گیر افتاده است؛ نه نای رفتنش است و نه تاب ماندنش


,
  • دختر رهگــــــذر
یکی از مواردی که نشون میده آقایون (البته بلانسبت برخی هاشون) چه حشرات موذیی هستند این تبحرشان در بازکردن سر ارتباط با جنس مخالف در هر سنی که خودشون و طرفشون هست و تبادل شماره، می باشد.

یک مرد (چه مجرد، چه متاهل) در هر سنی که باشه و از هر خانمی (در هر سنی) که خوششون بیاد خیلی آرام و نامحسوس بهش نزدیک میشن و بعد هم به یک بهانه ای یا شماره میدن یا شماره می گیرن و ....

حالا خانم ها ....در هر شرایط و هر سنی وقتی از مردی خوششون بیاد شاید سال ها با عشقش بسوزن و بسازن؛ اما حتا نتونن به طرف برسونن که من از تو خوشم میاد چه رسد صمیمیت و سایر...

من روی تجربه شخصیم به این تفاوت ویژگی زن و مرد رسیدم و واقعا برام عجیبه!!!

  • دختر رهگــــــذر
کوچکتر که بودم( شاید ایام نوجوانی) با خودم می اندیشیدم که اوف...28 سالگی؟!!!چقدر زیاد...

بقول مهدیه لطیفی 30 سالگی برایم خیلی دور بود، خیلی دور!!!

27 سالگی اصلا برایم یک قرن می گذشت، 28 سالگی برایم یک کهکشان دور بود...پیش خودم فکر می کردم 28 ساله ها خیلی سن دارند، خیلی بزرگند، 30 ساله ها پیرند...

اما الان در آستانه ی 31 سالگی هستم؛ من: همان نوجوانی که نگاهم به دهه ی سوم زندگی مثل نگاه کودکی بود که از پای سپیداری بلندقامت سرش را بالا کند و درازی درخت برایش یک عصر فاصله باشد و وقتی به 25 سالگی به بعدم فکر می کردم ترس توی دلم می افتاد.

همان نوجوانی که 30 سالگی آنقدر برایش دور و بزرگ و مهیب بود که تصور رسیدنش به 30 سالگی هم او را می ترساند، فکر می کرد خیلی پیر می شود و برای 29 سالگی اش متاسف می شد.

اما اینها همه خیال بود و حقیقت چیز دیگری بود. حقیقت این بود که از 24 پنج سالگی (شاید وقتی درست و دانشگاهت تمام می شود) زمان زود میی گذرد، شنبه ها سریع به پنجشنبه می رسد؛ عید زود تمام می شود و چشم برهم زدنی سال دوباره نو می شود؛ کودک خردسال همسایه را فردا که می بینی آنقدر بزرگ شده است که اول تردید کنی که آیا خودش هست یا خواهر بزرگترش؟ بهار زود جایش را به تابستان می دهد و پاییز و زمستان با آن همه سرمایش عجولانه رد می شوند و به سال بعد، عید نو و بزرگتر شدنِ ما سلام می دهند.

نمیدانم آیا همه ی این "زودسپری شدن ها" طبیعی است یا به خاطر مشغول شدن آدمهاست؟

هر چه هست زیاد شیرین نمی زند و به دهان آدمی خوش نمی آید و امان از بعد از تو ای 30 سالگی...

بعد از تو ای سی سالگی! هر چیزی خنده ات نمی دهد، هر لطیفه ای ساعتها شادت نمی سازد، کوچک غمی، مدت ها غمینت می سازد.

بعد از تو ای سی سالگی! حوصله ات کم می شود و وقت سفر به دیدن دوستان و خنده های بی ریا نمی اندیشی؛ بلکه تصور نشستن در اتوبوس برای چند ساعت، خستگی و...مرددت می سازد.

بعد از توی ای سی سالگی! آنچه داشتیم و آنچه کردیم در دنیایی از بهت و تردید و گذشتن بود.30 سالگی یعنی 3 تا دهه که حتا تصورش هم ترسناک است. بعد از تو هر چه بود آنچه نبود که قبل از آن بودیم.

بعد از تو ای سی سالگی هر چه بود قبل از تو بود، بعد از تو خیلی چیزها برای آدمی تمام می شود و خیلی چیزها هم شروع می شود که نه آن پایان را برگشتی هست و نه این آغاز را چاره ای

 


  • دختر رهگــــــذر
دوشنبه، 26 مرداد 94

دیروز وقتی افتادم تو خیابان اصلی، عرضش خیلی کم بود و یک طرفش هم ماشین پارک بود و طرف دیگرش هم ماشینی کاپوتش را بالا زده بود و در در حال تعمیر بود. من هم دیدم از روبرو ماشین آمد و بر حسب تخمین خودم جا نمی شدم رد شدم، برای همین ایستادم و 1دفعه ای شلوغ شد و چند تا ماشین رد شدند و تا خواستم حرکت کنم موتوری با شتاب اومد و ایستادم اونم رد شه.دوباره خواستم رد شم 1موتور که 2تا پسر دبیرستانی بودند از کوچه پایینی درومدند و منم براشون ایستادم و...خاموش کردم!!!

اون دو تا خندیدند و یکی از اون دو تا پسر به دوستش گفت: هول شد، عیب نداره!!! منم از شیشه ماشین که پایین بودم بهشون گفتم: ساکت، بی ادب...و خودمم از کارم خیلی خنده م گرفته بود و تا وقتی برسم سرکار از خاموش کردنم می خندیدم.

پریروز یکی از ارباب رجوع هام که پسر دانشجوی جوانی است و منو جمعه تو جاده در راه باغ دیده بود بهم گفت: خانم فلانی واسه خودت حال می کنی ها!!با تعجب گفتم: من؟چرا؟ گفت: یه ماشین انداختی زیر پات و واسه خودت تو جاده و باغ می چرخی و...تو بگرد تو این شهر به این کوچیکی ببین کدام دختری مث تو آزاد و بچرخه؟ از حرفش خندم گرفت.

تو جامعه ی ما چیزی که واضح است اینه که آقایون رانندگی خانم ها را به استهزا می گیرند و کلی هم جوک در فضای حقیقی و مجازی از دست فرمان خانم ها درست می کنند و از نقلش لذت می برند.

البته اینا به خاطر چند دلیل هست:

-پسرها ذاتا بیولوژیک هدایت کننده و قوی تری دارند که در رانندگی هم به دادشان می رسد؛

- پسرها از اوان تولد روروئک، سه چرخه، دوچرخه، موتور، ماشین و...رو سوار میشوند و کنترل، هدایت،قوانین و ...همه را تا قبل از 18 سالگی و سن گواهینامه گرفتن حفظ می شوند اما دخترها تازه باید وقت اخذ گواهینامه بشینند پشت فرمان و اینکه به اعتقاد من هر چی سنت کمتره جسارت و شجاعتت بیشتره و هر چی بالاتر میای ترسوتر و محتاط تر میشی؛ برای همین در سن پایین تر بهتر و زودتر امور عملی رو فرامی گیری.

باری!!!

اما ته همه ی نگاه های مسخره گر آقایون به خانمها معتقدم که آقایون از خانم هایی که پشت رل می شینند و رانندگی می کنند خیلی خوششون میاد و از این رانندگی خانم ها لذت می برند و خیلی هم دوست دارند خانمِ خودشان، ماشین بردارند و از عهده ی کارهای روزمره شان بربی آیند و کلا باور دارند که خانم های راننده اعتماد بنفس خوبی در مقایسه با خانم های دیگر دارند و ته دلشون رانندگی کردن خانم ها رو می پسندند.


  • دختر رهگــــــذر
یکی از جاهایی کهعقلسر تسلیم فرود می آورد و کوتاه می آید غلیانشهوتاست.

شاید حوادث بسیاری نگاه ما را به خودش جلب کند (به خصوص حوادث اخلاقی و مفاسد عنفی) و از سر تاسف بگوییم: چه آدم بی عقلی!!!مگر فکر نداشته است!!!حواسش کجا بوده!!!عقل نداشته!!!

اما اینجا همان جایی است که شهوت و هوس بر عقل پیروز می شود و وسوسه های در ظاهر شیرین و پرزرق و برق هوس را خرد آدمی برنمی تابد و عقل زایل می گردد.

به راستی شهوت چیست و چه می کند؟ شاید این همان شیطان دورنی است که عقل را گول می زند و او را به حصار کشیده و خود بی مهابا می تازد. الامان الامان

 

  • دختر رهگــــــذر
الانی علی اومد پیشم یکم بود و رفت

موفع رفتن با شتاب گفت: ی چیزی....دوستت دارم!!!

منم مث این دخترای خنگ خارجی گفتم اوهوم اوهوم...و با عجله سر تکون دادم....

هنوز یادم میفته خندم میاد

نمیدونم چرا به دوستت دارم گفتنش حسی ندارم؛ یا برای اینکه به صداقتش ایمان ندارم که منو برا دوستی می خواد و هدف واقعیش رو نمیدونم یا شایدم اونقد این واژه رو از زبان های مختلف  شنیدم که دیگه برام عادی شده

شایدم واقعا این دوست داشتن شان قلبی نیست وگرنه ...شایدم من خیلی بی تفاوتم

هر چی بود هی یادم میاد هی خندم میگیره...عجبا

  • دختر رهگــــــذر
یه همکار آقا داریم تو گروه همکاران در تلگرام و وایبر ابدااااااااااا پست بذاره: صم بکم فقط مهندس ناظر بود

به غابت در ظاهر آرام که با کسی جوش نمی خورد زیاد

خیلی در ظاهر نجیب و سر به زیر

بعد دیروز یکهویی یه عکس گذاشت تو گروه ازین عکسهای سرعقدی: دست عروس روی دست داماد

بعد تیتر زده: من و همسسرم همین الان یهویی!!!!

یعنی همگان کپ کردند که موضوع چیه؟ این عکس؟ اونم ازین پسر؟

به شخصه 2تا نتیجه گرفتم: اول اینکه تاهل آدمو 1جورایی پررو میکنه و دوم اینکه فکر کنم سر عقد آدم جوگیر بشه یکم...بهرحال کارش به نظرم خیلی قشنگ نیومد، یکم لوث بود به نظر همکاران

  • دختر رهگــــــذر

مثل آب خوردن شوهر خوب پیدا کنید!


مجله زندگی ایده آل - شیرین کرمی: مگر ازدواج هم می‌تواند آسان باشد؟ آن هم به آسانی آب خوردن؟! تیتر، ازدواج مثل آب خوردن آسان است، عنوان کتابی از دکتر آناهیتا چشمه‌علایی است؛ عنوانی که سبب می‌شود شما به عنوان یک دختر مجرد جلوی کتابفروشی میخکوب شوید و به فکر فرو روید که  چطور می توانید به راحتی ازدواج کنید ما هم به بهانه همین کتاب سراغ او رفتیم. دکتر چشمه‌علایی می‌گوید باور دارم که اگر جوان‌ها بعضی از مهارت‌های لازم را کسب کنند و موانع ذهنی نادرست را کنار بگذارند، به آسانی ازدواج خواهند کرد. او به شما می‌گوید چطور موانع نامناسب ذهنی را شناسایی کرده و آنها را از بین ببرید. اگر از ازدواج در ذهن‌تان یک غول نسازید و موانع ذهنی‌تان را کنار بگذارید، ازدواج هم می‌تواند آسان باشد. 

دلشکسته نشوید

دل باختن‌های زیاد و به وفور اشتباه است. همه شما در اطراف‌تان آدم‌های مختلفی وجود داشته و دارد. پس با آدم‌های زیادی برخورد داشته‌اید. چه در محل کار، چه در محل تحصیل، در جامعه و. . . . 

پس دیگر یک دختر ۱۴ ساله یا یک پسر نوجوان چند دهه پیش نیستید که به یکباره و با دیدن فرد جدیدی که با معیار‌های‌تان همخوانی دارد، دل ببازید. مقایسه کردن موقعیت‌های حال حاضرتان با ارتباط‌های قبلی یا حتی مواردی تخیلی که در فیلم‌ها دیده‌اید هم اشتباه است. گاهی صبر کردن برای رسیدن به یک فرد مناسب‌تر هم درست نیست. به هر حال از فرد مورد نظر شما جذاب‌تر و ایده‌آل‌تر هم وجود دارد. مگر اینکه بخواهید در این نا آگاهی بمانید و مدام صبر کنید‍‍! 

اگر قصد دارید مجرد نمانید، این گفت‌وگو را بخوانید


 مقایسه کردن را کنار بگذارید

به مورد‌ها و موقعیت‌هایی که برای‌تان پیش می‌آید، بهتر فکر کنید. وقتی جوان‌تر هستید به این فکر می‌کنید که موقعیت‌های دیگری هم برای‌تان پیش می‌آید، پس آنهایی که در دسترس هستند را نادیده می‌گیرید. از این رو شاید در 35 سالگی به این نتیجه برسید که در طول زندگی دو، سه بار واقعا از فردی خوش‌تان آمده است! بنابراین اشتباه است که به موردهایی که در حال حاضر و در دسترس‌تان است، توجهی نکنید. مدام همه را در ذهن‌تان با هم مقایسه نکنید. یک بار هم لطفا با دقت نگاهی به خودتان در آینه بیندازید. فقط هم نه از بعد ظاهری. . . .

شناسایی موانع ذهنی ازدواج

بخشی‌ از این موانع کاملا شخصی است چون ممکن است کسی در خانواده‌ای بزرگ شده که ناسازگاری‌هایی در خانواده از پدر و مادر دیده یا یک ازدواج نا‌موفق برای خواهر یا برادر در خانواده وجود داشته که در ناخودآگاهش ارزش‌هایی متضاد با ازدواج به وجود آمده است. این برنامه‌ها شخصی است، باید شناسایی و درمان شود. مثلا اینکه اگر مادر خانواده مدام مواردی مثل این جمله را تکرار می‌کرده که چون ازدواج کردم نتوانستم درس بخوانم یا ازدواج کردن مانع رسیدن به آرزو‌هایم شد. همه این موارد باعث می‌شود باورهای اشتباه بسیاری در سن زیر پنج سالگی شکل بگیرد. مسلما آن دختر یا پسر از سن پایین با باورهای اشتباهی رشد می‌کند. 

الان شاید یک فرد 30 ساله باشید اما به واسطه باورهایی که در سن کمتر از پنج سالگی برای‌تان به وجود آمده، نمی‌توانید تصمیم درستی بگیرید. بنابراین با‌‌‌ همان باور‌ها ذهن‌تان کنترل می‌شود و فرمان صادر می‌کند. راه‌حل درست این است که صادقانه با این باورهای اشتباه روبه‌رو شوید. به این فکر کنید که این افکار دیگر پوسیده و تاریخ مصرف گذشته شده است. 

آیا هنوز هم ۱۴ ساله هستید؟! 

فردی برای مشاوره به من مراجعه کرد. مشکل او این بود که در مواجهه با هر مردی هر چند برای یک گفت‌وگوی ساده برخوردی تند و ناشایست از خود نشان می‌داد. مدام می‌خواست دعوا راه بیندازد. به او گفتم گفت‌وگوی شما را در همایش با مردی که به شما مراجعه کرد، دیدم. سوال آن مرد کاملا علمی بود. یک مزاحم خیابانی که نبود‍‍! ولی شما باز هم خشن برخورد کردید. او در ‌‌نهایت تصویری از دوره نوجوانی‌اش را به خاطر آورد و برایم گفت: «زمانی که ۱۴ ساله بودم از مردی که در حال گفت‌وگو با من بود برخوردی ناشایست دیدم.» به او گفتم: «باشد اما آیا هنوز هم شما ۱۴ ساله هستید؟»

چطور زشت به نظر می‌رسید؟ 

ترس از تنها ماندن، ترس از مورد پسند واقع نشدن، ترس از پیر شدن، ترس از ازدواج نکردن، همه این افکار یک فرد را نا‌زیبا جلوه می‌دهد و جذابیت او را پایین می‌آورد چون این احساس باعث می‌شود شما مدام به یک نفر گیر بدهید و اصطلاحا آویزانش شوید. خرج‌ کردن و هدیه‌های سنگین خریدن برای یک مرد باعث جذاب شدن شما نمی‌شود و این موضوع گذرا است. همیشه به این فکر کنید که یک نفر در دنیا هست که شما را عاشقانه دوست دارد. همین داشتن شجاعت و اعتماد به نفس است که آدم‌ها را به سمت شما جذب می‌کند. 

کمی به ظاهرتان اهمیت دهید‍

منظور از آراسته بودن، جلف بودن یا داشتن آرایش تند و زننده نیست. درست است که آرایش زیاد آدم‌های زیادی را جذب شما می‌کند اما نه هر مرد محترم و خانواده دوستی را. برای اینکه جذاب به نظر برسید باید کیفیت‌های زنانه را در خودتان تقویت کنید. لطیف باشید. لبخند بزنید، اجتماعی باشید. البته قرار نیست هر فردی که برون‌گرا و اجتماعی است نسبت به یک فرد درون گرا ازدواج بهتری داشته باشد. درون‌گرا‌ها می‌توانند ازدواج‌های بسیار خوبی داشته باشند، در عین حال خیلی هم بگو و بخندی نباشند. از قالب ناامیدی بیرون بیایید. 

لطفا کمی بیشتر دیده شوید‍! 

متاسفانه هنوز هم دخترهایی در جامعه داریم که در گوشه خانه کنج عزلت گزیده‌اند. تمام پسرهای فامیل و در و همسایه یک بار برای خواستگاری از این دختر‌ها پیشقدم شده‌اند و مورد پسند قرار نگرفته‌اند. به نظر شما آن دختری که گوشه خانه است، شانسی برای ازدواج دارد؟ مسلما خیر. باید در جامعه دیده شود. حتما این مثال را شنیده‌اید که فردی شب و روز دعا می‌کرد که بلیت بخت‌آزمایی برنده شود. یک روز ندایی آمد و به او گفت عزیز من ‍! شما اول یک بلیت تهیه کن بعد آنقدر دعا و نذر و نیاز کن ‍! پس باید در جامعه دیده شوید. با حضور در کلاس‌های مختلف، رفتن به ‌مهمانی، گسترده کردن شبکه ارتباطی‌تان و... . زمانی که موانع ذهنی را کنار بگذارید ازدواج مثل آب خوردن آسان می‌شود چون در ناخودآگاه اثر می‌گذارد و دو نفر به راحتی جذب هم می‌شوند. 

در مورد خواستگارتان پیشداوری نکنید 

 در جلسات خواستگاری سنتی جبهه نگیرید. قضاوت نکنید. دلهره نداشته باشید. بالاخره باید یک نفر را ببینید که بفهمید از او خوش‌تان می‌آید یا نه. اگر خواستگاری سنتی را آنقدر بزرگ نکنید و فکر نکنید با یک جلسه خواستگاری مجبور به ازدواج هستید راحت‌تر با این موضوع کنار می‌آیید. جلسه خواستگاری صرفا یک جلسه ‌مهمانی رسمی است که دو نفر قرار است بیشتر با هم آشنا شوند. از قبل این سد ذهنی را برای خودتان به وجود نیاورید که چطور می‌شود از یک خواستگار سنتی خوش‌تان بیاید. قرار نیست عشق در لحظه اتفاق بیفتد. عشق ممکن است با ملایمت و شناخت اتفاق بیفتد. قضاوت چه مثبت و چه منفی در مورد کسی که تا به حال ندیده‌اید آزار‌دهنده است. همچون یک کاغذ سفید با خواستگارتان برخورد کنید. 

فهرست  جادو ‍! 


زمانی که با کسی آشنا می‌شوید درمدت دو، سه ماه اول بررسی کنید، ببینید فرد مورد نظر شما چند درصد از خواسته‌های شما را دارد؟ معمولا بالای ۷۰ درصد عالی است. واقعا هم می‌توان این فهرست را با عدد و رقم دربیاورید. درست است که مهربانی کیفی است و قابل اندازه‌گیری نیست اما اگر نا‌مهربان بودن را یک و با محبت بودن را عدد پنج در نظر بگیرید، بالاخره خواستگار شما باید یک جایی آن وسط‌ها عددی را کسب کند. صادقانه هم عدد تعیین کنید. شاید خواستگار شما در مواردی که بسیار برای شما مهم است از عدد صد، عددی معادل ۲۰ را کسب کند. خب مسلما این فرد مناسب شما نیست. 

به دنبال یک رابطه هدفمند هستید؟ 

 

گاهی دختران به دلیل اینکه آمادگی برای ازدواج دارند، محتاطانه‌تر از قبل عمل می‌کنند و در شروع یک رابطه سریع عنوان می‌کنند که: «ببین من سنم اجازه نمیده که وارد هر رابطه‌ای بشوم و به دنبال یک رابطه هدفمند هستم!» هرگز از روز اول به یک مرد نگویید که من قصدم ازدواج است. حتی اگر نیت شما ازدواج است نگویید ما با هم یک رابطه هدفمند را شروع کنیم‍‍! حتی مستقیم مطرح کردن به مردی هم که نیتش ازدواج است، صحیح نیست. خانم‌ها از‌‌‌ همان ابتدای معاشرت‌ها به فکر ازدواج هستند. مرد را در قالب پدر فرزندشان و شوهرشان می‌پندارند اما مرد‌ها این‌گونه فکر نمی‌کنند. آنها فکر می‌کنند این خانم فقط شوهر می‌خواهد‍‍! وجود من به عنوان یک انسان برایش مهم نیست. 

آن مرد پیش خودش فکر می‌کند این دختر فقط می‌خواهد ازدواج کند. اصلا نمی‌خواهد من را کشف کند. دختر باید یک رابطه را هدفمند پیش ببرد ولی نه با بیان مستقیم. چرا؟ فرض کنید یک آقا در جلسه اول خواستگاری به شما بگوید نیت من از ازدواج بر طرف کردن نیازهای جنسی‌ام است. چه رفتار ناشایستی است! البته مرد‌ها خودشان می‌دانند بسیاری از دختر‌ها نیت‌شان ازدواج است. با این وجود می‌توانید یک معاشرت هدفمند را به‌طور نامحسوس و نه به شکلی مستقیم به سمت ازدواج سوق دهید. 

اگر حال‌تان خوب نیست، ازدواج نکنید 

ازدواج همه چیز نیست اما در خوشبختی و سعادت انسان بسیار تاثیرگذار است. کسی که قصد دارد ازدواج کند اول از همه باید حالش با خودش خوب باشد و خودش را دوست داشته باشد. در غیر این صورت بهتر است ازدواج نکند. ازدواج دو ستون می‌خواهد که یک سقف را استوار نگه دارد. نمی‌شود از یک ستون خراب انتظار یک سقف مستحکم را داشت. با ازدواج قرار نیست هدفمند یا خوشبخت شوید در صورتی که قبل از آن نبوده‌اید‍‍! ازدواج جنبه‌های مختلفی دارد. ظاهر، شغل، جهان بینی، تفریحات، نوع رفتار، سطح اجتماعی وخانوادگی و. . . دو فهرست بنویسید. فهرست اول معیارهای شما از انتخاب همسر. فهرست دوم ویژگی‌های خودتان. 

بعد این دو فهرست را کنار هم قرار دهید و بسنجید که آیا واقعا این دو نفر مناسب هم هستند؟ خودتان حاضر بودید با خودتون ازدواج کنید؟‍! اگر اشکالی در خودتان می‌بینید آن را رفع کنید. اگر هم ایده‌آل شما ۲۰۰ قدم از شما جلوتر است، احتمال و شانس شما برای رسیدن به آن فرد کم می‌شود؛ پس واقع بین باشید. 


,,,,
  • دختر رهگــــــذر
پریشب(4شنبه شب) عروسی دعوت پسرعموم دعوت بودیم.چه عروسی ای....

- به غایت بی مدیریت و بی نظم- برنج سرزیر رو وقتی غذا خوردن تموم شده بود آوردن. ته دیگ رو وفتی داشتیم پا میشدیم..اصلا یک وضعی بود. جالبتر اینکه ما رفتیم بیرون دیدیم تازه آقایون رو دارن شام میدن

- شب با خواهرم رفتیم آبشار، نون یادمون رفت که خریدیم. بعد ماشین خراب شد و با آژانس اومدیم خونه و کلی خندیدیم از جریاناتش

- ناهار ده روز نی نی خالم دعوت بودبم و به من وزنداداشم برخورد که چرا خاهرزاده م و عروسش اونجوری خودشون رو بالا گرفتند و ما رو تحویل نگرفتند!!!!

- بعد که اومدیم خونه با زن داداشم رفتیم باغ خودمون ی سر و بعد چشمه و بعد باغ مریم دوستم و اونجا آش خوردیم و چه گلابی هایی و سر پروژه دستشویی رفتن مریم چقد خندیدیم که من مثلا نگهبانی میدادم ولی گوشیش رو داد که تنظیمات دوربینش رو درست کنم یادم رفت کشیک بدم و یک دفعه دیدم شوهرش و همکارش از اونور میان و...چقد خندیدیم

-

 

  • دختر رهگــــــذر
خون  و نفت                منوچهر و رخسان فرمانفرمائیان

اصلا به تاریخ علاقه ندارم اما با دیدن این کتاب تا اخر خوندمش

این کتاب خاطرات منوچهر فرمانفرمائیان یک شاهزاده ایرانی است و خیلی جزیی و قشنگ به قلم کشیده شده است و تاریخ ایران را به خصوص در 100 سال اخیر به تصویر کشیده است.

اینکه چقدر آدمهای آن تاریخ با الان و چقد اوضاع ما با اون زمان متفاوته. 

هرچند خواندن تاریخ ایران خیلی متاثرکننده است؛ به خصوص تاریخ معاصر که چی بودیم و چی شدیم...!!!

  • دختر رهگــــــذر
برخی جاهای زندگی مث بازی ورق می مونه- نمیدونی ورقی که برمیداری زیرش چیه.

گاهی با یک حرکت " فقط و فقط یک حرکت" کیش میشی و مات. می بازی...به همین راحتی

گاهی با یک جمله، یک اخم، یک تندی کسی رو که دوستت داره و دوستش داری از دست میدی

گاهی با یک رفتار، یک اعتقاد فسیلی، یک افکار اشتباه برای همیشه عقب می مونی

اینها همون یک حرکت هستند، همون یک ورقی که در قمار زندگی بهت برد می ده یا باخت 

  • دختر رهگــــــذر
خیلی ها شده خیلی وقتها بهم گفتند که سرکارت اینهمه خلوته حوصلت سرنمیره؟

اما من واقعا سرکارمو و خلوتیش رو دوست دارم

لذت میبرم وقتی کارای سرکارمو انجام میدم و کار عقب افتاده ندارم-

وقتی وبلاگمو آپدیت می کنم و بلاگ گردی می کنم

وقتی تو بازیهای کامپیوتر ورق بازی میکنم و هی می بازم و هی شروع دوباره....

وقتی گلها رو آب میدم و میرم توی کوچه کمی نظاره میکنم

وقتی برا خودم چای می ریزم و پا رو پا میندازم و پاستیل می خورم

من همه اینها رو دوست دارم و از خداوند به خاطر سلامتیم و کار خوبم متشکرم

  • دختر رهگــــــذر
یعنی افتادن در برخی روابط مثل افتادن توی یک مردابه، هر چی دست و پا بزنی بیای بیرون بدتر فرو میری. رابطه من با محمد هم همینه ، هرچی میگم کات به کتش نمیره

رابطه های هوس محور و فیزیک آنانه که طرف قصدش فقط عشق و حاله وقتی مدتی جواب ندی و نباشی رابطه سرد میشه و اون آدم راهش رو میکشه میره، به همین سادگی!!!

یکی از دوستان دوران دانشجوییم محمدنامی بود که رفته آمریکا الان و گاهی با هم می چتیم. برام جالبه که فکر می کردم کسی که بره اونور آب با اون همه زرق و برق و آزادی شون، دیگه چشم و دل شون سیر میشه و آدم!!!میشن. اما الان می بینم اصلا این طور نیست. ذات یک مرد عوض نمیشه حتا اگه بره بهشت ....

تازه بعد2 ماه رانندگی از پریروز یاد گرفتم جلوی همون خیابون خونه سروته کنم و 20 متر بالاتر نرم جلوی کوچه برای سروته کردن.البته چون دیدم داماد اینجوری سروته میکنه منم یاد گرفتم.البته چون خیابون اصلیه فقط مواقع خلوت میشه اینکارو کرد ولی غروبا و شب تو اوج شلوغی نمیشه.و باز همون سوال همیشگی: آیا من یک روز راننده خوبی خواهم شد؟!

 

  • دختر رهگــــــذر
بعضی وقتها این عمل نیست که آدم رو دلخور میکنه،بلکه تفکری که پشت این عمل هست مهمه.

اون تفکر و اعتقاد پشت این عمل ناراحتت میکنه.

  • دختر رهگــــــذر
سفر مشهد رو علیرغمی ک بلیط هم گرفتیم کنسل کردیم و قراره بلیط هامون رو ببریم پس بدیم

چون فکر کردیم دیدیم خیلی شلوغه و حوصله بی جایی و آلاخون والاخونی هم نداشتیم!!!

حالا ما موندیم و یک تعطیلی حداقل 3 روزه

دیشب رفتیم آبشار افطاری- محمد هم اس داد که کجایید و اومد پیشمون ولی دوستان منو نشناخت

امروز هم محسن نامی اومد پی شیرینی یافتن گوشیم که 2 ماه قبل اتفاق افتاده بود

وااااااای چقد ارتباطات شلوغ پلوغی...

الان 1 سوال برام ایجاد شده که هر پسری که تو ارتباط با من هست چرا نوع رابطه اش رو مشخص نمی کنه و من نمی فهمم فازش چیه!!!

خبری دیگری هم نیست.همین چیزا ک گفتم بود دیگه

برخی چیزا روهم هیچ جا امن نیست برای بازگو کردن شان وگرنه می نوشتم

  • دختر رهگــــــذر

عبید زاکانی

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردند؟»گفت: 
 

می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»

نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم

  • دختر رهگــــــذر
دیشب با مریم قرار بود بریم آبشار افطاری ولی کنسل شد و ساعت 11 شب رفتیم آبشار بصرف بستنی و پفک و ...

ساعت12 وربع هم از آبشار برگشتیم و ماشین برداشتیم و تا 1 دوری فلکه اینجاها زدیم و برگشتیم خونه.

امروز دیدم جلوی سپر ماشینو نمیدونم کجا کشیده شده- خیلی پکر شدم

نمیدونم چجوری من آخرش یک راننده خوب میشم. اصلا راننده میشم؟!

  • دختر رهگــــــذر

برای ما ایرانی ها اصلا اسراف معنایی ندارد اسراف در آب وقتی با شیلنگ آب میفتیم به جان ماشین، وقتی شیلنگ آب رو میندازیم تو باغجه.... اسراف برق، اسراف گاز، اسراف نان، حتا اسراف وقت وقتی ساعتها به بطالت در وایبر و تلکرم و چت می مونیم اگه قرار بود یک مقوله در فرهنگ ما شفاف سازی و عمل بشود و قرار باشد با آن یک اصل مملکت آباد...آن بی شک فرهنگ "درست مصرف کردن" است.

  • دختر رهگــــــذر
دوباره برمی گردم بلاگفا:http://rahgozar366.blogfa.com/اینجا دیگر آپدیت نمی شود!!!
  • دختر رهگــــــذر
پنجشنبه هم مدیر بهمون حال داد و تعطیلمون کرد

ولی حیف ماه رمضونه هنوز و نمیشه با این تعطیلی کاری کرد جز خوابیدن مث "یک مرررد" تا لنگ ظهر

  • دختر رهگــــــذر
داریم برنامه ریزی می کنیم بریم مشهد- اول سفر خواهرانه بود الان دوستمم اضافه شد، فکر کنم باید ترکیبی کار کنم: خواهران و دوستم

ولی این مشخص نبودن عید فطر هم برنامه آدم رو می ریزه به هم- ولی باید یک کاریش کرد دیگه

  • دختر رهگــــــذر
واقعا غالب پسران نتی قابل اعتماد نیستند؛ هر چقدر هم که فرهیخته به نظر برسند؛ حتا پسری مثل علی

  • دختر رهگــــــذر
دیروز علی اومد سرکار و همدیگر رو دیدیم. به نظر پسر فرهیخته و جنتلمنی بود. سحری هم زنگ زد گپ زدیم.

فعلا با هم می مونیم تا چه پیش آید.

  • دختر رهگــــــذر

بعد از بلوکه شدن اعتماد چندین ساله ما و بلاگفا و اون بساطی که سر آپدیت سرورهاش بپا شد تصمیم گرفتم یک وبلاگ جدید ایجاد کنم؛ الیته گفته اند که عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود اما نمیدانم چرا بار دیگر می خواهم به بلاگفا اعتماد کنم.

البته هنوزم دوره نقاهت میگذراند و حالش زیاد خوب نیست. الان می خواهم آدرس وبلاگ قبلی ام رو بگذارم اینجا، اما بلاگفا هر دفعه یک صفحه ای در آدرس مذکور باز می کنه. میگم که حالش هنوزم سر جاش.نیومده

باری!!!

:چاره نیس. دوبارهشــــروعمی کنیم:

بسم الله الرحـــــــمن الرحیم

به نام خداوند بخشـــــنده مهربان

  • دختر رهگــــــذر
تکنولوژی!!!!
یادمه زمان دانشجویی ما اکثر سایت ها فیلتر بود و دسترسی به یک مطلب ساده خیلی مشکل بود
اما الان لاین جدیدا دست به کار شده و چشم ما روشن!!! کلی پیچ سکسی راه انداخته و کلی هم کاربر داره
یعنی خیلی راحت انواع عکس و داستان و کلیپ و فیلم سکسی در اختیار همگان قرار می گیره. وای به بچه های الان که همه گوشی و تبلت به دست
اینا رو ببینن و وای از آسیب های اجتماعی آن.
خوشحالم که کودکی ام در دهه شصت گذشت نه الان با این همه مزخرفات
  • دختر رهگــــــذر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۵:۲۱
  • دختر رهگــــــذر
بلاگفا برگشت!!!اما چه برگشتنیمث کسانی شدیم که زلزله شدیدی دچارشون شده و تازه از زیر آوار بیرون آمدند و با برهوتی از ویرانگی مواجه می شوند و نمیدونم چی بر سرشون اومده.من هم هیچ جا جز بلاگفا به دلم نمی شینه اما چاره نیست؛ هنوزم قاطیه و نمیشه بهش برگشتمیهن بلاگ هم خوبه اما فعلا تنها اشکالش اینه ک من نمیدونم چجوری میشه از بروز شدن وبلاگ دوستان باخبر شد و این خودش نقص بزرگیهبهرحال خاااااااااااااااااااااااک بر سر بلاگفا
  • دختر رهگــــــذر
امروز محمد زنگ زد، برای اولین بار!!! قبلا در لاین ویس چت داشتیم اما برای اولین بار که با خط خودش زنگ زده بود. از وایبر برداشته بود. کمی گپ زدیم. من مغازه بودم مشتری آمد. وقتی سرم خلوت شد دوباره زنگ زد گپ زدیم. 
از دور که به این رابطه ها نیگاه می کنم معذب می شوم که اینها هه پوچن. اما از نزدیک خیلی حساس نیستم و فقط رابطه هایی برای بگو بخند و گپ هستند و هیچ بزه ای هم در آنها نیست.
به علی هم که احتمالا خودم رو معرفی کنم چون زیاد جای ریسک نداره
  • دختر رهگــــــذر

+

gggg
  • دختر رهگــــــذر
در سی سالگی فهمیدم راهی برای برگشت نیست؛ گاهی برخی تصمیمات باید به وقت خودشان گرفته شوند. گذشت زمان به ما می گوید که برخی تاخیرها، چکنم چکنم ها، تعلل ها و شل گرفتن ها را هیچ جبرانی نیست

  • دختر رهگــــــذر
یروز با مریم رفتیم باغ و بعد هم تا جاده که خیلی پرمخاطره بود. من آخر کاری متوجه شدم چجوری میزان فاصله مو با کنار جاده بفهمم و اینکه چه سرعتی باید برم. بعد هم رفتیم سر مزار. 
جاده رفتنم تنهایی تجربه ارزنده و خطرناکی بود ولی خب....تجاربی بود که تا تنها نمی رفتم متوجهش نمی شدم. خوب بود.
سومین روز ماه رمضانه و می گذره....
  • دختر رهگــــــذر
یک چیزی خیلی معضل شده. خواهرم خونه خریدند؛جالبه خونه معمولی هم سلیقه شون نشده و انگشت گذاشتند روی یک خونه ی بزرگ و قیمت بالا. بعد با 30 تومن پول نقد!!!!

اونوقت داماد به خودش می باله ک من چقدر آدم ریسک پذیری ام. با 30 تومن خونه ی فلان قدی گرفتم. حالا موعد چک هاشون قیافه شون دیدنیه.
چک قبلی بهشون کمک کردم مبلغی، و باعث شدند منی که به قسطام مقیدم قسطام چند روز عقب بیفته و جالب تر اینه ک داماد انتظار کمک بیشتری از من داشت.
الان چک دومشونه و طبق معمول باز موندن چه کنند و انتظار کمک دارند. خب من اگر قرار بود این همه پول به اینا بدم ک خودم بجای ماشین خونه می خریدم.
الان می خوام تبلت بخرم ولی پولمو بدم بهشون نمیتونم بخرم. جالبه هر وقت پول می گیرن میگن 5 روزه، 1 هفته 1 ماهه میدیم ولی حتا 1 بار هم نشده سر وقت بدن و همیشه با چند ماه تاخیر میدن. الان حرف حسابم چیه؟!
حرف حسابم اینه ک چرا باید لقمه ای برداری بزرگتر از دهنت به امید دیگران؟
من برای خرید خونه  5 تومن کم داشتم و اینکارو نکردم و ماشین خریدم. اینا .....
بحثم اینه ک هر کس زحمت میکشه، پول درمیاره برا پولش نقشه ای داره. نباید از دیگران انتظار داشت. ما که نمی تونیم هر ماه پول به دیگران بدیم ک. خودمون پس چی؟
اصلا منکه مخالف شدیدم که آدم چیزی که نیاز نداره- مث همین خونه اینا ک خونه دومشونه- بخره و خودش رو تو سختی بذاره. اونم وقتی قراره بیفته دست وراث. دیوونگیه محضه
الان چیزی هم نمیشه خرید دیگه- اونوقت میگن ما پول لازمیم این رفته فلان چیز خریده. جالبه با اعتماد به نفس میگن اشکال نداره، بذار قسطات عقب بیفته!!!!
خدایا! این اعتماد به نفس که به اینا دادی 1 دهمش رو به ما میدادی جای قرقی تو هوا اوج می گرفتیم

 

  • دختر رهگــــــذر
قدیمی ها راست می گن که هر از گاهی نفس عمیقی می کشند که: هی...زمونه جوون شده و ما پیر!!!

یک زمانی یادمه توی خوابگاه کسی که موبایل داشت خیلی باکلاس تلقی می شد. وقتی رفتم ارشد هر کس کامپیوتر داشت توی اتاقش باکلاس بود. یکم گذشت هر کس لب تاب داشت. وسیله ای که قابل حمل بود و وایرلس داشت.
بعدش گوشی هوشمند اومد و کلی وایبرو  تلگرام و....
الان که تبلت اومد. بهتر از لبتاب.
هیچوقت نمیشد تصورش رو کرد روزی وسیله ای اختراع شه از لب تاب هم راحت تر. هنوزم رو به راحت تریم و همه ایناه با سرعنی جنون وار طی سالهای اخیر اتفاق افتاد.
  • دختر رهگــــــذر
الان خیلی عصبانی و کلافم- پسر همسایه جای من پارک کرده بود. رفتم جلوتر پارک کنم کشیدم به پلکان همسایه. سپرش خط کشیده شد فکر کنم

بیشتر از اینکه برا ماشینم عصبانی باشم برا خنگی خودم ناراحتم. اه.....چرا من راننده خوبی نشدم تا حالا؟ تف
  • دختر رهگــــــذر
مدتی است به سریال میخک در شبکه دو سیما دل داده ام و هر شب تا 12 بیدارم و می بینم. کلا همیشه زندگی نامه افراد موفق را دوست داشتم و از خواندنشان لذت می برم. وقتی آنها با مشکلات دست و پنجه نرم می کنند گویی خودم هستم که در قالب نقش اول ماجرا وارد می شوم.

دیشب فکر می کردم اوهارا چقد جز به جزو زندگی اش را حفظ است و کاملا یادش هست که در هر برهه اززندگی اش چ احساسی داشته و چه می خواسته و چه کرده است. اما من اینگونه نیستم.
من درباره20 سالگی ام و احساسم در آن وقت، 25 سالگی ام و آرزوهایم یادم نیست.و بعد به این فکر کردم که چقدرجالب است که دخترهایش اینگونه بودند که از دبیرستان به فکر این بودند که دنبال چ حرفه ای بروند و چیکار کنند.اما اینجا هر کس خودش را دست روزگار می سپارد تا روزگار برایش چه نقشی زند. 

 

  • دختر رهگــــــذر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۵:۴۶
  • دختر رهگــــــذر
چاپ کتابم در اردیبهشت 94
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۳۰
  • دختر رهگــــــذر
سلام از آنجایی که بلاگفا تا اطلاع ثانوی در دست تعمیر است تصمیم گرفتم سرورم رو عوض کنم. ازین ببعد اینجا می نویسمامیدوارم خاطرات خوب بنویسم
  • دختر رهگــــــذر
لطفاً کلمه عبور اختصاصی برای دسترسی به این مطلب را وارد کنید

»نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

  • دختر رهگــــــذر
جمعه شبه و مث تمام این جمعه شبهای ۳ دهه زندگی تنها هستم و تنها

شب یلدا با جمع خانواده خوش گذشت....

بیزنس مان در میانه راه لنگ ماند- چون صاحب مغازه کارشکنی کرد و ما جا نداریم

ولی من کسی نیستم که اگر ایده ای به ذهنم امد با کوچکترین غرش مشکلات کنار بکشم

همینجا مینویسم که من مغازه ام را راه میندازم حتما حتما

علی هم مال بشو نیست و امروز تصمیم گرفتم ازش دست بکشم

 

  • دختر رهگــــــذر
بیزینس مون معطل جاست

علی هم بهتر از گذشته شده- مجبورم راش بندازم

خبر دیگری نیس

والدین مکرمه رفتند خونه خواهر و امشب تنهام

همین دیگه

 

  • دختر رهگــــــذر
اینترنت هم با همه ی دهکده ی جهانی بودنش گاهی مث ۱ روستای کوچیک میمونه

که همه همدیگرو می شناسن و آشنا میزنن

نمیدونم چرا منبا هر آشنا میشم تصادفا دوست یک آشنای دیگه در میاد

عجب از بازیهای این روزگار

این دهر پیر مکاره گر صد حیله

  • دختر رهگــــــذر
گاهی که خیلی تنهام فکر می کنم "خدا" تو کجای دنیای به این پهناوری هستی

که بنده ایت این چنین تنهاست؟

  • دختر رهگــــــذر
قراره ۱ بیزنس راه بندازیم- لوازم بهداشتی بانوان

فردا انشالله اجاره نامه مغازه رو می نویسیم

این از اولین ریسکهای زندگیمه- بخصوص تو بیزینس-

امیدوارم جواب بده

از پسربازی که چیزی عایدمان نشد

بریم تو خط بیزینس ببینیم آسمان اونجا چه رنگیه

هر چند آسمان همه جای دنیا ۱ رنگه

بریم تو خط بیزینس سرمون گرم شه از تنهایی در بیاییم

از فکر و خیال- تنهایی- توهم....

 

  • دختر رهگــــــذر
اینکه هیچ وقت اینجور سرما نخورده بودم مهم نیس

مهم اینه دیگه یاد گرفتم مستقل برم تو عمیق شنا کنم و این از بزرگترین لذات زندگیم بود

بزرگترین لذات زندگی آدمی هنر یاد گرفتن است و از ان مهم تر هنر یاد دادن

هر چند دیشب چون مربیم اس نداد من فکر کردم شنا تعطیله و با حیال راحت گذاشتم زند داداشم هر

چه دلش می خواهد روی پشتم با بادکشهای اماده نقش و نگار بزند و امروز وقتی توی استخر فهمیدم

مایو انطور که فکر می کردم کامل پشتم را پوشش نمیدهد می خواستم بزنم زیر گریه

اماخب....دلداری مربیم که
"بی خیال....همه این جورین" آرومم کرد

دیشب داشتم فکر میکردم کاش و فقط ای کاش

زمان به عقب برمی گشت....اونوقت من میدونستم چجوری رفتار کنم تا الان اینهمه تنها نباشم

گاهی خیلی دلم برای جلالی تنگ می شود و تازه می فهمم چقدر دوستش داشتم

. چه حساسیت هایی به خرج دادم و اصطلاحا " چه تقواهایی"

تقوایی که برای خدا خرج کردم و امروز نصیبش برای من " تنهایی بغرنج و زجردهنده " من است

هر چند برای خدا صبر کردیم و مطمئنا به خداوند میشه اعتماد کرد اما خب....

نمیدانم....هر چند الان هم که در شرایط قرار میگیرم م بینم باز هم نمیتوانم و آن حس نجابت مرا رها نمیکند

خدایا آراممان باش- دوستمان داشته باش- خدایمان باش و برایمان خدایی کن

 

 

 

 

  • دختر رهگــــــذر
اصلا حال جسمی روحی خوبی ندارم

نمیدونم چرا بداخلاقی میکنم به همه

با ملکی کات کردم

با علی هم قهر

  • دختر رهگــــــذر
خبر فراوانه و البته خبر خاصی نیست....

مشهد مامان بابا  کربلای اقوام  پانزدهم زن عمو و .....

در آخرین روز آبان آسمان یادش افتاده برفی نثار زمین کنه

منم تنهام خونه و مجردی هستیم

  • دختر رهگــــــذر
اینم از محرم امسال

چونان همیشه گذشت....و تمام زندگی همینه: گذشتن

محرم که همش منیر و تکیه رفتن بود و عاشورا هم با مریم دوستم بودم

همین ها دیگه

خبری نیست

زن عمو هم فوت شد

دیشپ هفتم داشتند

زن عمو سنبلی است که اینکه دنیا ارزش بدی کردن نداره

چون معلوم نیست چطوری غافلگیرت کنه

خدا رفتگان را رحمت کند و زندگان را عاقبت بخیر

  • دختر رهگــــــذر
به علی گفته بودم میرم تهران

پریشب اس داد که برگشتی از سفر خوش گذشت

کمی تبادل اس کردیم و طبق معمول اون بی مقدمه کات کرد

منم بهش گفتم بازم مثل همیشه بی مقدمه گفتی شبتان خ و بای

نمیدانم چرا اینطوریه

  • دختر رهگــــــذر
۴ روز آخر هفته تهران بودم

هم رفتم چشم پزشکی هم دوستامو دیدم هم خواستم محرم بگذره

مخسنی رو دیدم و با هم رفتیم گوشی خریدیم

حمیدی رو هم دیدم و رفتیم هفت حوض گشتیم و شام خوردیم و ازین حرفا

بنظر ادم خوبی میاد باطنا نمیدونم

احتمالا ادامه بدیم

امروز هم رفتیم علم بندان و من از حلیم خوردن و شیربرنج خوردن دیگه داشتم بالا می آوردم

بعدش هم راه افتادیم دنبال دسته

همینا دیگه

  • دختر رهگــــــذر
امروز رفتم استخر

غروبی هم سر اس رو با عزیرم باز کردم که جواب داد

و بعدش خودش پیشنهاد اومدن به نت رو بهم داد و من هم رفتم و گپ زدیم

خوب بود

گفت تجرد رو ترجیح میده

برای من مهم نیس حرفش- فعلا خودم رو بابد بهش نزدیک کنم در حد دوستی

برعکس من به ریاضی علاقه داشت و از ادبیا تنفر داشت

همین و دیگر هیچ

آخر هفته هم باید برم تهران - خوشحالم که دوستامو دوباره می بینم

فعلا

  • دختر رهگــــــذر
با سعیده دبشب چتیدم

خیلی رازهای خصوصی زندگی هم رو بازگو کردیم

اون عقیده داره باید گاهی برای تنها نموندن تلاش کرد

گفت تو خیلی مغروری و اینجوری نمیشه

باید احساساتتو بیان کنی و حرف بزنی و پررو باشی

منم همین تصمیمو گرفتم و اس دادم  به دوستم بیاد نت

ببینم چی میشه

نمیدونم نتیجش چی میشه

 

خدایا به امید تو

  • دختر رهگــــــذر
امروز توی خیابون ۱ پسر خیلی ژیگول بهم گیر دادا

البته من قبل از خوش تیپ بودنش باینجور آشنایی های خیابانی اعتقادی ندارم عمرا

از کارم پرسید بهش گفتم یادت باشه ۳ چیز در خانمها سکرته:

سنشون- حقوق شون و کارشون برای غریبه ها

بعد من رفتم بانک و ازش جدا شدم

بعد نیمساعت که کارم تموم شد رفتم ۱ بانک دیگه

دقیقا همون پسر با یک دختر دیگه اومد داخل بانک

یعنی در این فاصله یک دختر پیدا کرده بود

نگاهش رو هم رو من زوم کرده بود

خیلی دوست داشتم عین فیلمهی خارجی برم پیشش بگم: قربانی جدیدته

اما گفتم دنبال دردسر نگردم و ولش کردم

ولی به ۱ نتیجه رسیدم

دخترهای قدیم وقتی پسری بهشون چپ نیگاه میکرد هر چی فحشی یادشون میومد

بار طرف میکردند

اما دخترهای الان نه

کافیه پسر بهشون لبخند بزنه

تا ته قضیه رفتن

زمانه چرا اتش نگیره؟

اینم از جریان امروز ما

  • دختر رهگــــــذر
خب امشب خوشحالترم

چون در دمادم اف کردن سیستمم علی اومد و حرف زدیم

نه برای حرف زدنش

برای اینکه این نشون داد با قضیه کنار اومده و از من دلگیر نیس

بهرحال

چون از ریسکهای زندگیم بود نگرانشم بودم و برام مهم بود

در ضمن مث پریشب که حقیقت رو بهش گفتم سخت نبود

راحت حرف زد-معلوم شد پریشب در کپ بوده

بهرحال

بد نیس ادم ریسک کنه

در فکرم بلحاظ تجاری هم ریسک کنم و شریک تجاری بشم

فکر نکنم چیزیاز دست بدم

ریسک لذت حاصی داره گاهی

  • دختر رهگــــــذر
دیروز عموزاده رو دیدم

چقد وقتی فکر می کنیم کسی خوشبخت است می فهمی که چقدر تنهاست

خب چون پزشکی سخته و اون عادت کرده همیشه اول باشه این باعث استرسش شده

همه جا سایه ی استرس درس همراهشه و کلی دروس بیماری و غیره

بهش گفت تو زندگی نمی کنی که درس بخونی

تو درس میخونی که به اوضاع زندگیت بهبود ببخشی

و اینکه هر چقدر به لحاظ های مختلف بالاتر باشی-تحصیل- مالی- کاری و ....

انتخابت سخت تره و احتمال اینکه تنها باشی بیشتر میره

و زندگی همینه

 

  • دختر رهگــــــذر
امشب رفتیم عروسی دختر همسایه

ولی اصلا خوش نگذشت

نشستیم بین جماعت ۱ مشت زن شر و ور گو  همش حرفای خاله زنکی- زناشویی - شوخی های غیر اخلاقی

مجلسشون هم خیلی بیمزه بود بنظرم

از همه بدتر اینکه داشتم به رقص عروس و داماد نگاه میکردم و فکرم جای دیگری بود فاطمه خانم- زن جوان همسایه-

برگشت گفت: فلانی حالا اینقد نرو تو نخ عروس داماد- انشالله برا خودت هم پیش میاد...

یعدم وقتی هنوز من تو هضم حرفش بودم با غرور خاصی که انگار اپولو هوا کرده گفت: حالا ما که رد کردیم تو هم

انشالل قسمتت بشه. بیچاره

موقع رفتن هم مامانش برگشت گفت: فلانی تو شوهر نکردی؟ گفتم نه

اونم که قبلا به ادبیات وقیح و سخیفش برخورده بودم گفت: اوم.....کی اصلا میخاد تو و سمانه دخترمو بگیره؟

پسرا بقیافتون نگاه کنند بدشون میاد برمی گردند....

یعنی همین جملات برای خرد شدن  آدم کافی بود ولی من اصلا محل ندادم- این همیشه زبانش تند و برنده است

نمیدونم منظورش ازینکه پسرا از قیافه ما برمی گردند چی بود - ولی فکر کنم منظوزش آرایش ما بود

چون تنها نقطه اشتراک من و سمان ارایشی بود که من در عروسی داشتم و اون در خیابون

البته نمیدونم چرا این مامانش منو میبره کنار سمانه

من نرمالم ولی سمانه خیلی فشن و خفنه پوشش  و آرایشش

در اخر هم فقط برای اینکه قضیه رو جمع کنم و بیشتر تحقیر نشم بخنده گفتم:

خب....ما خیلی هم خوبیم فقط مرد میدان نمی بینیم

یعنی من هنوز ۳۰ سالم نشده

نمیدونم چرا همه نگاهشون اینطوریه

چرا دغدغه همه شوهر کردن و ازدواج منه

تازه سر میز هم هی برگشتن گفتن: انشالله عروسی تو- انشالله تو با دومادت برقصی و ازین حرفا

اخرش باین نتیجه رسیدم وقتی بین ۱ مشت زن خانه دار بیکار که ۱۵ سالگی شوهر کردند و الان یک ۲ جین بچه

بشینی انتظار بیشتری هم نمیره

سعی کردم این رو بخودم نگیرم ولی تهش آهی برام موند و گله از خدا.....همین

  • دختر رهگــــــذر
دیشب بالاخره به بازی موش و گربه خاتمه دادم و خودمو معرفی کردم

هر چند گند زده شد اما ناراحت نبودم

بهرحال یا اینوری میشیم با اونوری

این هم از ریسکهای زندگیم بود

  • دختر رهگــــــذر
باید از زندگی لذت برد

نمی شود به جرم تنهایی همه لحظات را خراب کرد-دقایقی پیش بخودم گفتم باید ز زندگی لذت برد

فردا برو عید رو خوش بگذرون

فرداشب عروسی هدی شاد باش

عروسی پسرخاله برو وسط خوب  برقص

این ارامش- این اتاق شخصی خودم

شعله آبی و گرم بخاری

پدر و مادر خوب

دوستان مهربان

و شاید خوشبختی همینجاست

آرامش همینجا چنته زده است

همینجا  پی شبهای بلند و فردای تعطیل

کاسه ی انار دانه کرده و سیب قاچ قاچ من

پشت سیستم و ۱ فیلم دنباله دار خوب

آهنگ ملایم مهستی و

و یک خدای خوبتر از همه ی اینها

خوشبحتی همینجاست شاید و آرامش همه اینهاست

خدایا بابت همه ی اینها ازت متشکرم

تو خیلی خوبی در قبال انچه ما هستیم

  • دختر رهگــــــذر
امروز شب عید ملت همه سرگرم بودند و مشغ.ل زیارت امامزادگان- زیارت اهل قبور و غیره بودند

و من سر شیفت

خب می تونستم زودتر برم یا شیفتمو جابه جات کنم

اما بعد دیدم بهتره که من به تعهد کاریم عمل کنم و کسی نیاد و بخاطر نبود من کارش لنگ بمونه

این رو واجب تر دیدم از سر مزار و امامزاده و غیره....

هر چند ملکی همیشه این تعهدهای کاری وجدانی من رو به سخره می گیره

اما من اینجوری فکر میکنم- در ضمن تعطیلی دو روز آینده وقت خوبیه برای دیدن ادامه فیلم های امریکاییم

اما خب

فکر کنم باید در مورد چشمم کمی رژیم گرفته و رعایت کنم

تعطیلی عید قربان که از ۹صبح پای سیستم بودم و فیلم میدیدم تا ۱۱ شب چشمم اخرش درد گرفت

فردا هم باید یکسر برم خونه زن داداش که سیده و کمی  در پذیرایی کمکش کنم

خیلی ها به سید اعتقاد دارند و دستشون رو هم می بوسن

بقول دوستم دیروز می گفت تو اصلا دختر سید و ساداتی رو نمی بینی که مجرد باشه

همه دختران سید وسادات سریع ازدواج می کنند چون دیگران بهشون اعتقاد دارند

به برکتشون و سیدیشون و ازین حرفا

منم گفتم که ما سید هم نشدیم که تنها نمونیم....

من ولی زیاد اهل سید بازی نیستم

اونا رو هم مث بقیه میبینم

خدایا منو بخاطر همه چیز ببخش

ما بنده ایم و اهل  قصور

تو خدا باش و خدایی وار ما را ببخش و مورد لطفت قرار بده و هوامونو چونان همیشه داشته باش

در ضمن باین نتیجه رسیدم که من بلحاظهای مختلف تحصیلی کاری اجتماعی خوش شانس و موفق بودم

بجز رابطه های با جنس مخالفم که همیشه همشون گند می خوردند

واقعا نمیدونم چرا و کجای کار میلنگه

حس میکنه خدا هم همه جوره هوای منو داره و در این باره هم هی....کمی

اما تهش من مونم وتنهایی ملال آورم

دوستت دارم خدا

  • دختر رهگــــــذر
دیشب تولد امیررضا بود- بد نبود-

مجید گیر داده بود به آرایش کردن من....به نظر خودم ولی خیلی نرمال بودم

خیلی وقتها سعی میکنم در محافل و مجالس متین باشم اما اصلا نمیتونم

نمیتونم مث محدثه ۱ جا بشینم و خیلی موقرانه میوه ام رو بخورم-حرف نزنم و متین باشم اصطلاحا

باید پاشم تزیین کنم- ارایش کنم- طراحی کنم- عکس بگیرم- بلندبلند جوری که مادر چپ نگاه کنه بخندم

هی برم بیام- جنب و جوش داشته باشم- با بچه ها باری کنم- سربه سر مجید بذارم  و ....

برامم مهم نیس اینجوری دلخواه دامادهای مثبت ابجی نیست

مهم نیس مجید از ارایش و قروفر خوشش نمیاد

مهم نیس من بعنوان یک دختر سنگین و متین تلقی نشم

من نمیتونم خودمو بخاطر طرز نگاه دیگران عوض کنم- نمیتونم باین خاطر بخودم سخت بگیرم

اونقدر اینکارو بکنم تا ۱ نفرمنو بپسنده و بشه همسر من

نه!

من همینم و باید همینگونه پذیرفته شم

برای جفت امیر و ابجیش هم شال و کلاه خریدم

زندگی من در عنفوان سی سالگی ام شده مثل زندگی ۱ روح جدید

وقتهایی که هدر میره

حرفهای الکی

کارهای روتین

و چشمی که باز میکنی و تو رو به پیری رهنمون میکنه

همین و دیگر هیچ

 

  • دختر رهگــــــذر

+

کاش بودی تا دلم تنها نبود....
  • دختر رهگــــــذر
این مطلب رو هم بنویسم و لبتابم رو اف کنم زبان بخونم

این روزا فکر می کنم ادم باید دوراندیش باشه

دارم فکر میکنم اگه من قرار باشه تا ابد مجرد بمونم و ازدواج نکنم چیکار میکردم تو دنیا؟

 چه کارهایی رو دوست داشتن انجام بدم یا چه کارهایی رو باید انجام بدم؟

بهرحال زندگی جزوی از آدمه ۰ حتی اگه دلخواه ما نباشه

باید فکر اینو بکنم که تنهایی زندگی کنم- بتونم گلیممو از اب بکشم بیرون

البته من الانم میتونم گلیممو بکشم بیرون

ولی منظورم اینه که چاره اندیشی کنم- تدبیر در این سیاهه ی بی کسی هایم

خیلی خوبه این وبلاگ هست تا من بنویسم

چون همیشه نوشتم و عادت دارم به نگارش

دفترچه خاطراتم هم امن نیس-اینجا خوبه اما فعلا

فکر کنم اگر دوستانم و کسانی که مرا می شناسند حرفای من را بخوانند باور کنند که این دختر شاد شنگول

تحصیلکرده ی شاغل خانواده دار اصیل اخلاقمند خوش معاشرت نسبتا خوش چهره این چنین افکاری داشته باشد

و این چنین تنها باشد.

شاید هم من سخت میگیرم

بقول محمد دوستم

من همه چیز دارم چرا پس خودم را اذیت کنم

من همه چیز دارم الا ....

آرزوهایی که هیچوقت محقق نشد- همدلی که هیچوقت پیدا نشد- آرمانهایی که هیچوقت به عمل نرسید

و افکاری فلسفی که هیچکس باورشان نکرد

و این منم خدا

من آلیس که حدود ۳ دهه زیست میکنم

سه دهه که زود گذشت و باقیش را نمیدانم

بزرگ که می شوی میفهمی

و تازه فهمیدم که این فهمیدن "درد" دارد

خوشا ندانستن و بیخبری که روزمرگی را هم برایت شیرین می کند

شیرین مثل عسل و تازه مثل آب

  • دختر رهگــــــذر
خیلی خوبه خدا

این همه شغل توی دنیا

این همه کار

درست آوردیش جلوی چشم من

تو حیطه کاری من

امیدوارم درش حکمتی نهفته باشه چون هر دفعه که یادم میفته خیلی ازت حرصم میگیره خدا

یعنی خیلی زیاد


  • دختر رهگــــــذر
عجب دنیای بی کس واریست

زیستن در تنهایی و بی کسی خودت

زیبایی زندگی به کسانی است که دوستشان داری و کسانی که دوستت دارند

اما در این نقطه که من هستم هیچ و هیچ و هیچ

برهوت تنهایی است که بیداد می کند و تنهایی بیماری عصر ماست

  • دختر رهگــــــذر
دیشب رفتم عروسی مرضی

خوب بود- البته نتونستم برم ارایشگاه و مجبور شدم موهامو ببندم

اخه موی باز سشوار یا اتومو میخاد-مجبور شدم ببندم

از نوادر عروس دوماد هایی هم بودند که همدیگرو بوسیدند و روبوسی کردند

رقصشون هم خیلی قشنگ بود عروس دوماد

چون عروس مثلا حوزوی بود ورقص بلد نبود. به سبک اروپایی ها رقصیدن

بنظرم خوبه ادم با دومادش تمرین کنه مدلا اروپایی برقصه یا کلا ۱مدل خاص

ولی ازینکه رفتم خوشحالم

 

  • دختر رهگــــــذر
امروز عید قربان بود وروز تعطیل

عروسی  مرضی دعوتم

کلی  فکر کردم و تصمیم کرفتم نرم

اما بعدش تصمیمم برگشت

دیدم بهتره ریسک کنم و برم

نباید زیاد سخت گرفت

با نادی هم حرف زدم

خیلی داغون بود

افکارش کپی پیس خودمه

از دست این زمونه و جوانهای تنها و تنها وتنها....

  • دختر رهگــــــذر
دیشب  محمد دوستم گفت حالا که وقت داری بشین روزی ۱ ساعت زبان بخون

گفتم من که از خیر اپلای گذشتم -یعنی دیگه وقت ندارم- پس چه فایده ای داره برام؟

گفت:  بالاخره ۱ روز بدردت می خوره-حداقلش اینه که فیلمایی که می بینی رو می فهمی -این خودش کمه؟

دیدم بد نمیگه- فراره از امشب بخونم

بالاخره دانش ۱ جایی بدرد آدمی میخوره

  • دختر رهگــــــذر
چند مین قبل رفتم آشپزخانه برای دم کردن چای

و در آینه اجاق گاز خودم رو برانداز کردم با سوئی آبی جدیدم وخیلی لذت بردم از سلیقه ام

اما لحظه ای ندایی نهیب زد: که هی.... آلیس تو در آستانه ۳۰ سالگی هستی و نباید چون دختر بچگان دبیرستانی اینچنین از خریدت ذوق کنی....

و هنوز سایه اندوه پیدا نشده بو که من درونی ام گفت نه..... سن در شناسنامه است

تو حق داری از خریدت ذوق کنی حتی چونان دختربچگان ۷ ساله

تو میتوانی احساس شعف کنی از هر چیزی که دوست داری

قرار نیس اگر ۳۰ ساله می شویم ذوفمان را شوقمان و شعف مان از امور کوچک را از دست بدهیم....

  • دختر رهگــــــذر
دیشب بالاخره به محسن گفتم که من نمیتونم معشوقه اش باشم.

بهش گفتم تو دوست خوبی برای من هستی اما من نمیتونم محبوبه ات باشم پس بذار همونجور دوست بمونیم

و او گفت من خیلی میخامت و دوست داشتم با هم ازدواج کنیم ....

من بهش گفت این خنده دارترین و عجیب ترین چیزه برای اطرافیان و اون گفت میخام نباشن اطرافیان

خلاصه تهش من نفس راحت کشیدم که حرفمو زدم هرچند هنوز هم هست.....

اخه من ۸ سال بزرگترم و واقعاااااااااااااا نمیتونم بهش حالی کنم که ما خیلی تفاوت سنی داریم

یعنی نمیخاد بفهمه- هیچ چیز براش مهم نیس جز رسیدن بمن

چیزی که اتفاق افتادنش محاله و نمیدونم این توهمات چیه این پسرا میزنن

من اگه به اسهاش جواب دادم بخاطر این بود که پسرتنهایی است و اصلاااااااااا فکر نمیکردم همچین فکرایی تو سرشه

بهش گفتم و راحت شدم.....هرچند بیخیال نشد

  • دختر رهگــــــذر
ملکی غروبی زنگ زد ....گاهی میپرسه اگه من جوونیام میومدم خاستگاریت قبول میکردی؟

امروز بهش گفتم فکر نکنم.چون تو خیلی سیاسی دوآتیشه ای  و همینطور برخی اخلاقیاتت رو نمی پسندم.

باز میگه: آخه اوم موقع تو کجا بودی من ندیدمت؟ و من بهش میگم چرا اصرار داری به این حرفها....

به اکرم  هم حساس شده-چون وقتی پیشمه نمیتونه زنگ بزنه

امروز گفت خیلی به اکرم اعتماد نداشته باش-اهلشه-

و بعد گفت حاضره شرط بذاره من ۱هفته بهش وقت بدم  تا پادادن اکرمو ببینیم  والبته من گفتم این همون اخلاقیاتیه که تو داری و من نمی پسندم. والبته دروغ نمی گفت.

یک خصوصیت او اینه که چیزی که بخاد بدست بیاره یا انجام بده حتما بهش میرسه  و نه تو کارش نیس

  • دختر رهگــــــذر
امروز صبح سر کار بودم. ساعت ۲اومدم خونه و ساعت ۲ ونیم برگشتم اداره- چون گوشیمو جا گذاشتم

بعد از اونجا یا مری رفتیم امامزاده و برای دعای عرفه نشستیم. اما بقول مری خواننده خیلی دعا را یواش می خواند

پس ما تصمیم گرفتیم بریم سرمزار- من دوست داشتم مث همیشه پیاده بریم اما مری سردش بود و با ماشین رفتیم

سر مزار هم حسابی دور زدیم و مری دلش خیلی از ۱ مدل شیرینی های تر میخاست - اخه شب عید بود و زیاد شیرینی آورده یودند.

اما رومون نشد بریم برداریم. جدیدا مزار که میریم نیتمون خیلی خالص نیست و دلمون دنبال خوردنی هاشه.

آخرش رفتیم سرمزار بابای مریم که دقیقا بهمنی که پیش دانشگاهی بودیم فوت شد و من همیشه بشوخی بمری

می گم اگه بابات فو ت نمی شد تو نفر اول کنکور میشدی-اما حیف ضربه روحی خوردی

و امروز بهش گفتم: مری یکی سرمزاز ننه من و یکی هم سرمزار بابای تو هیچوفت نه کسی هست و نه چیزی برای خوردن.... البته داداشش و زن داداشش اومدن با ۱ جعبه شیرینی و البته من خدای اعتماد بنفس همونجا ایستادم و باهاشون احوالپرسی کردم.

بعد هم برگشتیم و رفتیم دکان و من ۱ سوئی آبی فانتزی خوشکل خریدم و وفتی برگشتم خانه تازه اذان می گفتند.

امروز حاج حسینی رو دیدیم و مری بمن نشونش داد. من فکر کردم میخاد باهاش سلام علیک کنه اما بعد فهمیدم

فکر کرده من باهاش صمیمی ام. من از سلام بکسی دریغ نمیکنم و به فاطمه هم سلام کردم اما اون نگاه کرد ولی جوابی نداد. اون موقع دبیرستان هم خیلی خودش رو می گرفت و الان هم اخلاقش امتداد همون وقتاشه.

زهرا عاشور رو هم رفتنی دیدیم. بهش گفتم خوب اعتماد بنفسی داری با ۳ تا بچه هنوز میای سرمزار-گفت گذاشتمشون پیش خواهرم -البته یکی هم پیش باباشه و در ماشین هم جدا موندیم و فت فت ادامه نیافت.

من همیشه سعی کردم گرمی و سلامم رو با بچه های دبیرستان داشته باشم.

صبح هم رفتم عابربانک خ حاج بابا رو دیدم که ۱ دسته قبض میخاست پرداخت کنه و چون تازه برای دستگاه رول کاغذ گذاشت بودند به ۲ ال قبض اوش رسید نداد دستگاه و یعنی قیافه اش خیلی خنده دار بود وفتی اومد وهر قبضی میومد بیرون میداد قاپ میزد ببینه قبض خودشه.....و من در این اندیشه که این حاج بابا چرا قبضاشون اینترنتی پرداخت نمی کنه و بعد یادم افتاد زود شوهر کرده و این چیزارم بلد نیس و متاسقم شدم واقعا....

امروز فکر میکردم که من دوستای خوبی دارم. دوستانی که در کارای سرکارم بهم کمک می کنند- دوستانی که کنارم هستند- باهم می خندیم و دلخوشی هم هستیم در کوچه و بازار و ....

و به این خاطر خدا رو شکر کردم و لبخند شکرامیزی زدم.

خدایا ازت متشکرم برای وجود دوستانی چون مری- اکرم- فاطمه- و......

همیشه سلامتشان بدار!

  • دختر رهگــــــذر
در دو چشمش گناه می خندید

بر رخش نور ماه می خندید

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله ئی بی پناه می خندید



شرمناک و پر از نیازی گنگ

با نگاهی که رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه کردم و گفت:

باید از عشق حاصلی برداشت



سایه ئی روی سایه ئی خم شد

در نهانگاه رازپرور شب

نفسی روی گونه ئی لغزید

بوسه ئی شعله زد میان دو لب
  • دختر رهگــــــذر
خیلی سخته حس اشک ریختن داشته باشی و خودتو نگه داری

وقتی خیلی ناراحت با عصبانی میشم حس  میکنم قیافم مث کرولاین( فیلم خاطرات یک خون اشام( میشم

البته من ازش خوشم میاد چون خوشکلی خاصی داره

خیلی ناراحت شدم از رفتن مجید

هر چند وانمود کردم برام مهم نیس

ولی الان میبینم برام مهمه

نمیدونم چی دلیل واقعی رفتنشه اما مطمئنم هر چی هست مربوط میشه به زیر اون درخت چنار

امیختگی لذت و هوس و ترس  و دوست داشتن

  • دختر رهگــــــذر
امروز مجبور شدم برای وامم از چک  آقای ملکی استفاده کنم

اما الان که فکر میکنم می بینم حرکت شاید ناپخته ای بود که دیگران را حساس می کند

انهم وامی که هنوز برایش تصمیمی نگرفته ام و عجله ای نبود برای گرفتنش

خدایا نمی توانستی ما را کمی با ذکاوت تر خلق کنی؟

شایدم چیز مهمی نباشه من عادت کردم به وسواس فکری و بزرگ کردن چیزهای کوچک

  • دختر رهگــــــذر
نمیدانم چرا- اما با من بهم زد به بهانه سفر

اما من نمیتوانم این بهانه را بپذیرم

اما خوشحالم که اگر نزدیکیی ایجاد شد خودم خواستم و پشیمان نیستم

امام تازه داشتم دوستی و صمیمیت را تمرین می کردم

مهم تر اینکه باز هم من تنها شدم و تنها و تنها

  • دختر رهگــــــذر
اولین حرفم اینه که لذت زندگی همین لحظه است

همین لحظه که من ساعت ۱و نیمه شب هوس چای کردم و چای دم کردم

و میخورم-آن هم در تنهایی وحشی خودم

و این معنای آرامش و خوشبختی است

  • دختر رهگــــــذر