7 مهر94
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ
رفتم مراسم ختم داماد جدید فامیل مان. برخلاف مجلس ختم داماد اولیش که خیلی شلوووووغ بود و گریه و ناله، ختم این یکی در سکوتی سهمگین فرو رفته بود و عروس خیلی آرام و موقر نشسته بود. حالا یا قبلا گریه هاشان را کرده بودند و دیگر اشکی نداشتند یا من آخر مجلس رفتم که دیگر تمام شده بود گریه و زاری. بعد هم مادر و برخی مهمان های شان را رساندم مسجد و هر کاری کردم رویم نشد ناهار بمانم و برگشتم سرکار. در برگشت هم ال نودی ایستاده بود و من فکر کردم می رود ولی نرفت برایش بوق زدم. سرش را بیرون آورد که اینهمه راهه، برو...منم حرصم گرفت که ضایع شدم، ی پشت چشمی نازک کزدم که: خب حالا...چه خبرته؟ خبر دیگری نیست. با محمد هم یهم زدیم یا شایدم قهریم. نمیدونم. فعلا که پیدایش نیست من هم هی وسوسه میشم بهش بزنگم باز یاد تخس بازی هاش میفتم ولش می کنم. اون خواستگار محترمه دیپلمه را هم رد کردم. تحقیقات اولی اش خوب نبود، اصلا همیشه آدم تو کف این اعتماد به نفس پسر جماعت می مونه!!!!