روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

این وبلاگ در واقع دفترچه خاطرات خصوصی من و سند احساسات درونی نهان شده من است و تا زمانی که هویت اصلی ام فاش نشود در ان آزادانه و بی مهابا قلم میزنم.
من متولد دهه شصتم ...مجرد
دختری خوب -بذله گو- بانمک-دم دمی مزاج و شاید هم کمی مهربان
غرق در افکار فلسفی و اندیشه های آرمانی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

شنیه4 مهر94

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ


با مریم قرار بود برای تعطیلی پنجشنبه بزنیم بیرون- ولی شد جمعه.ساعت 10رفتیم باغ مریم شان.ولی کلید کلبه شون رو پیدا نکرد و خیلی هم آفتاب بود، برا همین دوباره راه افتادیم بریم سرِ زمین ما که هم کلبه اش هم ایوان دارد هم سایه است هم بسیار دنج است. موقع سوارشدن امیر رو که در راه رفت با پیکان وانت دیده بودیم با پرایدش اومد پیشمون و بهمون گردو  و سیب داد.بعد رفتیم سر زمین ما. چای آتیشی و جیگر و ...خیلی خوب بود. یک درخت چنار خیلی بزرگ رو قطع کرده بودن تا راه شود برای وسیله کشاورزی شان. اگر چه ریزه پاش کنده اش باعث شد ما برای یافتن هیزم مشکلی نداشته باشیم اما واقعا من و مریم متاسف شدیم برای قطع این چنار خیلی مسن و قشنگ. آخر سر هم جمع جارو کردیم و رفتیم بالاتر سر جوی و ماشین شویی و گردو خوری و...

وقتی با مریم راجع به مایه داری و خوشبختی و اینا بحث شد گفتم من خوشبختی رو همین آرامش می دونم، همین کنده ای که ما کتارش نشستیم و داریم فارغ از همه چیز گردوی تازه می شکنیم و گپ می زنیم، آسمون صافه، یک صحرای خییییییلی دنج و آروم. صدای جوی آب...من همین رو خوشبختی می دونم. واقعا مناظر دیدنی چشم نوازی بود و بوی پائیزی که فصل دوست داشتنی من هست و صفای طبیعت و ی دوست خوب برای گپ زدن....ساعت 4 هم برگشتیم و شام هم به اتفاق خواهر و داماد مهمون داداش کوچیکه بودیم.شب هم در تلگرام گپی با امیر زدیم. اون دوست داشت خیلی پولدار باشه. بهش گفتم پول خیلی خوبه ولی مهمتر زمان حالی هست که دستشه. اون موقعیتش نسبت به همسالانش بهتره، بهتره قدر بدونه. از دانشجوییم براش گفتم که 400 تا تو خوابگاه دختر پایه بیرون بود، وقت بود، حس بود، شور بود، حوصله بود اما پول نبود. هر چند من بازم وضع مالی خوبی داشتم و خوب خرج می کردم؛ اما الان پول هست ولی گزینه های بالا نیست. بهش گفتم بهتره درسش رو بچسبه و ناامید نشه. امیر معتقد بود من برا خودم خوب می چرخم و مستقلم ولی من بهش گفتم من ی نمه آرمان گرام و موقعیت الانم که اونو راضی میکنه برای من شاید راضی کننده نباشه

آخرنوشت:

- کاش امیر هفتادی نبود و می تونستیم با هم باشیم و بمونیم. واقعا دوسش دارم .اولین پسری هست که بعد این همه نفس کشیدن روی کره خاکی و با پسرها حشر و نشر داشتن حسم بهش خوبه و مهرش به دلم نشسته اما افسوس...

- دیروز ی خواستگاری پیدا شده برام. هر چی راست و نشونی کرد مامانم نشناختمش. حتا یادم نیومد کی مامان پسره و خواهرش اومدن اداره و من رو دیدن. فکر نکنم مالی باشه، باز حتما پسره دیپلمه هست و از من کوچیکتر و ....

- دیشب نظر محمدرضا رو راجع به ازدواج پرسیدم. جالب بود دختر سفیدپوست می خواست در حالی که خودش سبزه است.هر چند محمد معتقده فقط صورتش تو آفتاب سبزه شده و سفیده خودش(اعتماد به سقف). بعد هم گفت اگه تو کمی چاق تر بودی و سن مون به هم می خورد و کمی پرحوصله تر؛ حرف نداشتی برا ازدواج با من. منم دیگه خوابم برد و جوابش رو ندادم. انگار خودش چه گزینه ی تاپیه برا من. البته درباره کم حوصلی گیم راست می گفت.بقول دوستم متخصص تو پرزدن پسرام...به نظر من تنها یک چیز جدا کننده دختر و پسر در زندگی از هم هست: "اعتماد به نفس"

پسرا در شرایط، موقعیت و وضعی که باشند خیلی به خودشون ایمان دارند و خودشون رو خیلی تحویل می گیرن اما دخترا نه! غالب اوقات برای اعتمادبه نفس و تایید خودشان، منتظر نگاه و تایید دیگرانند..... همین دیگه

  • دختر رهگــــــذر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی