یکشنبه6مهر 94
عموم برای عید که جشن عقد دخترش بود همه ی فامیل رو گفت ولی به ما کارت نداد و اصلا ما رو نگفتند. نمیدونم باز سر کدوم جریان دلخور بودند. اما برای ختم همان دامادشان ما را با خانواده گفتند و همه دختر و پسر را هم گفتند. برای دعوت افطاری کارت ما را با آقا و خانوم دادند اما برای مجالس عزاهای شان با خانواده. برایم خیلی عجیب است که چرا آدمها در شادی یکدیگر را شریک نمی کنند اما در عزاهای شان چرا....
آخر نوشت هم اینکه نمیدونم چرا هر کس از نزدیکان مجلس را با خانم میگه و من رو جا میندازه بعدا اتفاقی پیش میاد که من با خودم میگم یادش بخیر اینا منو تو فلان مجلس شان نگقتند...ی چیزی که فقط خودم می دونم اینه که هر وقت کسی منو ناراحت می کنه یا ی جورایی بهم بی احترامی می کنه ی ناگواری براش پیش می آد. واقعا نمیدونم چرا، با اینکه خیلی هم صدیق و مومنه هم نیستم
پیززن همسایه هو فوت شد. یادش بخیر. هر وفت باهاش احوالپرسی می کردم و خاله خطابش می کردم می گفت: ما فامیلیم. من زن عموتم( گویی زن عموی مادر مامان بود و از فامیلای دور).چقدر زمان زود می گذره.خدا رحمتش کنه.
در ضمن از مساله ی خواستگار هم خیلی دلخورم. بغض کردم ولی به رو خودم نمیارم. من با این همه تحصیلات و کمالات و .... کسی میاد خواستگاری که فهمیدم برا دختر معرف، خواهرزاده ی خودم و....رفته و تازه در تحقیقات هم سربلند بیرون نیومد. هر وقت یک کیسی پیش میاد که از خودم پایین تره خیلی پیش خانواده و برادر و زن برادرها خجل میشم. حالا هی هم به خدا میگم خواهشا یکی بفرست اما درست درمون....مگه گوش میده؟