روزنـگاشته هــــــای من - سراب پیری
دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ب.ظ
دیروز توی خیابان وقتی می خواستم سوار ماشین شوم پیرزنی را دیدم و بهش سلام دادم. من همیشه به پیرزن ها سلام می دهم تا فکر نکنند که دیگر کسی برایشان احترام قائل نیست. اونا هم خوب تحویل می گیرن متقابلا. این پیرزن هم تا سلام کردم و خواستم سوار ماشین شوم گفت اگر مسیرت این خیابان است من هم ببر. من هم که صندلی جلو رو خرت و پاش گذاشته بودم در عقب را برایش باز کردم. اون هم با خونسردی گفت: مادر من جلو سوار میشم. منم از تعجب چشمام گرد شد و وسایلو با زحمت گذاشتم عقب و سوارش کردم.جلوی خانه هم پیاده اش کردم. اینقد خواهرم به من گفته اصلا پیرزن و بچه سوار نکن که دیگه می ترسم کسی رو برسونم. آخه خواهرم میگه پیرزن ها یک وقت موقع سوارشدن و پیاده شدن زمین می خورن، تصادفی و چیزی...بلایی سرشان می آید تو دردسر میفتی.آخه قبلها یک پیرزنی از همسایه های همسرش را نوه خواسته با موتور برساند، توی راه پیرزن با یک تصادف جزئی می میرد و نوه می افتد در دردسر. پیرزنها موجودات عجیبی هستند.
من همیشه وقتی با پیرزنی روبه رو می شوم سعی می کنم ازش جلو نیفتم، بهش کمک مالی کنم، کمی به درددل هایش گوش بدهم...نمی خواهم پیرزن آه بکشد که: خوش به حالت مادر، جوانی. توان جسمی داری، سالمی و ...دیشب بعد خواندن مقاله ای در مجله، با خودم می گفتم من پیرزن شوم نگاهم به جوانان چیست؟ فکر کنم حسودی کنم بهشان. چون الان به نوجوان ها غبطه می خورم.ولی کلا باید از پیرزن ها گریخت تا حد امکان. چون موجودات عجیبی هستند. بهشان کمک کنی ی جوری نگاهت می کنند و بی تفاوت رد شی یک جوری. خیلی خاصن. بدم میاد پیرزن شم. احتمالا من پیرزن شوم می نشینم به خاطرات جوانیم فکر می کنم و حسرت می خورم که چرا با فلان پسر نماندم و چرا به فلان پسر رو دادم