روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

این وبلاگ در واقع دفترچه خاطرات خصوصی من و سند احساسات درونی نهان شده من است و تا زمانی که هویت اصلی ام فاش نشود در ان آزادانه و بی مهابا قلم میزنم.
من متولد دهه شصتم ...مجرد
دختری خوب -بذله گو- بانمک-دم دمی مزاج و شاید هم کمی مهربان
غرق در افکار فلسفی و اندیشه های آرمانی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

امروز....

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۲۳ ب.ظ
امروز صبح سر کار بودم. ساعت ۲اومدم خونه و ساعت ۲ ونیم برگشتم اداره- چون گوشیمو جا گذاشتم

بعد از اونجا یا مری رفتیم امامزاده و برای دعای عرفه نشستیم. اما بقول مری خواننده خیلی دعا را یواش می خواند

پس ما تصمیم گرفتیم بریم سرمزار- من دوست داشتم مث همیشه پیاده بریم اما مری سردش بود و با ماشین رفتیم

سر مزار هم حسابی دور زدیم و مری دلش خیلی از ۱ مدل شیرینی های تر میخاست - اخه شب عید بود و زیاد شیرینی آورده یودند.

اما رومون نشد بریم برداریم. جدیدا مزار که میریم نیتمون خیلی خالص نیست و دلمون دنبال خوردنی هاشه.

آخرش رفتیم سرمزار بابای مریم که دقیقا بهمنی که پیش دانشگاهی بودیم فوت شد و من همیشه بشوخی بمری

می گم اگه بابات فو ت نمی شد تو نفر اول کنکور میشدی-اما حیف ضربه روحی خوردی

و امروز بهش گفتم: مری یکی سرمزاز ننه من و یکی هم سرمزار بابای تو هیچوفت نه کسی هست و نه چیزی برای خوردن.... البته داداشش و زن داداشش اومدن با ۱ جعبه شیرینی و البته من خدای اعتماد بنفس همونجا ایستادم و باهاشون احوالپرسی کردم.

بعد هم برگشتیم و رفتیم دکان و من ۱ سوئی آبی فانتزی خوشکل خریدم و وفتی برگشتم خانه تازه اذان می گفتند.

امروز حاج حسینی رو دیدیم و مری بمن نشونش داد. من فکر کردم میخاد باهاش سلام علیک کنه اما بعد فهمیدم

فکر کرده من باهاش صمیمی ام. من از سلام بکسی دریغ نمیکنم و به فاطمه هم سلام کردم اما اون نگاه کرد ولی جوابی نداد. اون موقع دبیرستان هم خیلی خودش رو می گرفت و الان هم اخلاقش امتداد همون وقتاشه.

زهرا عاشور رو هم رفتنی دیدیم. بهش گفتم خوب اعتماد بنفسی داری با ۳ تا بچه هنوز میای سرمزار-گفت گذاشتمشون پیش خواهرم -البته یکی هم پیش باباشه و در ماشین هم جدا موندیم و فت فت ادامه نیافت.

من همیشه سعی کردم گرمی و سلامم رو با بچه های دبیرستان داشته باشم.

صبح هم رفتم عابربانک خ حاج بابا رو دیدم که ۱ دسته قبض میخاست پرداخت کنه و چون تازه برای دستگاه رول کاغذ گذاشت بودند به ۲ ال قبض اوش رسید نداد دستگاه و یعنی قیافه اش خیلی خنده دار بود وفتی اومد وهر قبضی میومد بیرون میداد قاپ میزد ببینه قبض خودشه.....و من در این اندیشه که این حاج بابا چرا قبضاشون اینترنتی پرداخت نمی کنه و بعد یادم افتاد زود شوهر کرده و این چیزارم بلد نیس و متاسقم شدم واقعا....

امروز فکر میکردم که من دوستای خوبی دارم. دوستانی که در کارای سرکارم بهم کمک می کنند- دوستانی که کنارم هستند- باهم می خندیم و دلخوشی هم هستیم در کوچه و بازار و ....

و به این خاطر خدا رو شکر کردم و لبخند شکرامیزی زدم.

خدایا ازت متشکرم برای وجود دوستانی چون مری- اکرم- فاطمه- و......

همیشه سلامتشان بدار!

  • دختر رهگــــــذر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی