روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

این وبلاگ در واقع دفترچه خاطرات خصوصی من و سند احساسات درونی نهان شده من است و تا زمانی که هویت اصلی ام فاش نشود در ان آزادانه و بی مهابا قلم میزنم.
من متولد دهه شصتم ...مجرد
دختری خوب -بذله گو- بانمک-دم دمی مزاج و شاید هم کمی مهربان
غرق در افکار فلسفی و اندیشه های آرمانی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

انتقال مطالب از بلاگفا

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۱ ق.ظ
خیلی سختم بود انتقال تک تک مطالب. برا همین فله ای کپی کردم و در ادامه مطلب پیس کردم: دوشنبه9شهریور 94پرده اول: برادرزاده ام به دنیا اومد دیروز ساعت 10 صبح، ی دختر کوچولوی خوشگل سفیدپرده دوم: داداش به خاطر شال سفید و اینا به من تذکر داد که برا دختر سبکی هسپرده سوم: اصلا دوست ندارم وارد رابطه صرفا دوستی با پسری شم، حالم بهم میخوره ازین پسرای این دوره که فقط قصدشون از بازکردن سر ارتباط با آدم به قول خودشون "آرامش روحی" هس و به قول من "تطمیع جنسی"پرده چهارم: باز تذکر راجع به تجرد من زیاد شده و خیلی کلافم می کنه علیرغمی که سعی می کنم به خودم بگم: عیب نداره،مهم نیستبرچسب‌ها: خاطرات روزانه+ نوشته شده در  دوشنبه نهم شهریور ۱۳۹۴ساعت 14:29  توسط دختر رهـــــگذر  |  2 نظراولین تنها جاده رفتن مندیروز تولد مینا(خواهرزادم) بود. کادو براش سرویس ست گردنبند نقره گرفتم. یکممم زودتر رفتم برای تزئین. موقع پذیرایی هم همه نشسته بودند و هیچ کس پا نیم شد برای پذیرایی-نمیدونم چراچهارشنبه وسط ظهر هم رفتیم داخل شهر با امیر.یعنی بهش گفتم میرم جاده گفت منم وقتم آزاده. منم که از خدام بود یک راننده وارد کنارم باشه گفتم بیاد باهام.البته نمیدونم کار درستی بود یا نه، چون هر چند امیر هفتادیه و خیلی با من فاصله سنی داره ولی ازین پسرجماعت هیچ چیز دور نیست و از ایجاد شدن یک رابطه عاطفی بین مون واهمه داشتم، چون تجربه شو دارم.شب موندم و روز بعد ماشین مو بردم نمایندگی- داخل نمایندگی هم تعمیرکار یک پسر ابروبرداشته ی اصلاح شده بود که فکر کنم از دست من خیلی پیش خودش خندید. آخه وقتی رفتم دنده بدم صندلی رو خیلی داده بود عقب و من پا نمی رسید به کلاچ و دنده قییییییچ صدا کرد، محوطه تعمیرگاه هم خلوت، صدا پیچید.پسره اومد صندلی رو درست کرد و به من برای خروج فرمان داد.بعد هم با ملکی رفتم و برای ماشینم دزدگیر، ضبط و چادر گرفتیم.شد413تومن.روز بعد هم با مریم هماهنگ کردم و باهم افتادیم تو جاده- حالا با این دست فرمان آماتوری مان باران هم شدت گرفت و خلاصه رسیدیم خانه بسلامتشب هم جلوی جای پارکم موتور پارک شده بود و من برای پارک دوبلم دو سه بار خاموش کردم چون یکم عابرپیاده جدول داشت و من وقت بالا رفتن گاز نمی دادم. پسر همسایه هم ایستاده بود تا دوستش نگاه می کردند. البته اون 100 بار گاف های رانندگی منو دیده  و پاک آبروم رفت. اولش اهمیتی نمی دادم چونان همیشه. اما وقتی دیدم رفتم تو اون شلوغی مراسم یادواره شهدا که راه رو هم بسته بودند برای مامور مخابرات پول کارت به کارت کردم تا نتم رو وصل کنه و با این اوصاف رانندگیم آقا گذاشته رفته و برام وصل نکرده و از طرفی هم جلو پسر همسایه خیلی سوتی داده بودم نشستم چند دقیقه گریه کردم و بعدم خوابیدم.باید راه حلی بیابم تا پارک بین دو ماشین یا همون دوبل رو یاد بگیرم چون جلوی خونمون به علت همسایگی با کافی نت همیشه شلوغه و من باید دوبل کنم و جلوی اون همه بشرات ذکور...ی پارک کج کوله تحویل می دم.  برچسب‌ها: خاطرات روزانه, اولین جاده من+ نوشته شده در  شنبه هفتم شهریور ۱۳۹۴ساعت 8:57  توسط دختر رهـــــگذر  |  2 نظرگلدان کوچکگاهی حس می کنم مثل گلی شده ام که در گلدانی کوچک گیر افتاده است؛ نه نای رفتنش است و نه تاب ماندنشبرچسب‌ها: خاطرات روزانه, گلدان کوچک+ نوشته شده در  شنبه هفتم شهریور ۱۳۹۴ساعت 8:37  توسط دختر رهـــــگذر  |  نظر بدهیدپایان مغازه امدیشب تصمیم قطعی مو گرفتم و فاکتورای مغازه مو آوردم تا تخفیف بدم و بیزینس ام رو جمع کنم. 23 آذر 93 روزی بود که مغازه بهداشتی ویژه بانوانم رو افتتاح کردم. بعد از تقریبا 8 ماه باید ببندم. گذاشتم تا آخر شهریور باشه تا بعد جمع کننم. برام نمی صرفه اصلا با کرایه مغازه و دستمزد فروشنده هام و ادا اطواراشون و ... فکر کردم دیدم اصلا کار من بیزینس نیست، من حیفم برا بیزینس.به قول همکارم تو بیزینس باید گرگ و بی رحم باشی که من نمی تونم.ته همه ی این حرفها دیشب چند قطره اشک ریختم برای این پایان؛ هر چند به قول خودم سرمایه اندکی گذاشته بودم و کلی برام تجربه شد و اشتیاقش در من فرونشست و با سوراخ سنبه های جدید خرید آشنا شده بودم  و...اما به راستی "پایان" غم انگیز است... پایان تان خوش باد!!!برچسب‌ها: خاطرات روزانه, پایان مغازه+ نوشته شده در  دوشنبه دوم شهریور ۱۳۹۴ساعت 17:48  توسط دختر رهـــــگذر  |  یک نظرت چون تولدامروز زادروز تولدمهبقول استادی:تولدم اتفاق مهمی در بیکرانه ی هستی نبوده است؛ تنها به شوق دانستن می زیم!!!تولدم مبارکبرچسب‌ها: خاطرات روزانه+ نوشته شده در  یکشنبه یکم شهریور ۱۳۹۴ساعت 9:4  توسط دختر رهـــــگذر  |  2 نظرتبحر مردانهیکی از مواردی که نشون میده آقایون (البته بلانسبت برخی هاشون) چه حشرات موذیی هستند این تبحرشان در بازکردن سر ارتباط با جنس مخالف در هر سنی که خودشون و طرفشون هست و تبادل شماره، می باشد.یک مرد (چه مجرد، چه متاهل) در هر سنی که باشه و از هر خانمی (در هر سنی) که خوششون بیاد خیلی آرام و نامحسوس بهش نزدیک میشن و بعد هم به یک بهانه ای یا شماره میدن یا شماره می گیرن و ....حالا خانم ها ....در هر شرایط و هر سنی وقتی از مردی خوششون بیاد شاید سال ها با عشقش بسوزن و بسازن؛ اما حتا نتونن به طرف برسونن که من از تو خوشم میاد چه رسد صمیمیت و سایر...من روی تجربه شخصیم به این تفاوت ویژگی زن و مرد رسیدم و واقعا برام عجیبه!!!برچسب‌ها: برداشت های خودم+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۴ساعت 9:5  توسط دختر رهـــــگذر  |  3 نظربعد از تو ای سی سالگیکوچکتر که بودم( شاید ایام نوجوانی) با خودم می اندیشیدم که اوف...28 سالگی؟!!!چقدر زیاد...بقول مهدیه لطیفی 30 سالگی برایم خیلی دور بود، خیلی دور!!!27 سالگی اصلا برایم یک قرن می گذشت، 28 سالگی برایم یک کهکشان دور بود...پیش خودم فکر می کردم 28 ساله ها خیلی سن دارند، خیلی بزرگند، 30 ساله ها پیرند...اما الان در آستانه ی 31 سالگی هستم؛ من: همان نوجوانی که نگاهم به دهه ی سوم زندگی مثل نگاه کودکی بود که از پای سپیداری بلندقامت سرش را بالا کند و درازی درخت برایش یک عصر فاصله باشد و وقتی به 25 سالگی به بعدم فکر می کردم ترس توی دلم می افتاد.همان نوجوانی که 30 سالگی آنقدر برایش دور و بزرگ و مهیب بود که تصور رسیدنش به 30 سالگی هم او را می ترساند، فکر می کرد خیلی پیر می شود و برای 29 سالگی اش متاسف می شد.اما اینها همه خیال بود و حقیقت چیز دیگری بود. حقیقت این بود که از 24 پنج سالگی (شاید وقتی درست و دانشگاهت تمام می شود) زمان زود میی گذرد، شنبه ها سریع به پنجشنبه می رسد؛ عید زود تمام می شود و چشم برهم زدنی سال دوباره نو می شود؛ کودک خردسال همسایه را فردا که می بینی آنقدر بزرگ شده است که اول تردید کنی که آیا خودش هست یا خواهر بزرگترش؟ بهار زود جایش را به تابستان می دهد و پاییز و زمستان با آن همه سرمایش عجولانه رد می شوند و به سال بعد، عید نو و بزرگتر شدنِ ما سلام می دهند.نمیدانم آیا همه ی این "زودسپری شدن ها" طبیعی است یا به خاطر مشغول شدن آدمهاست؟هر چه هست زیاد شیرین نمی زند و به دهان آدمی خوش نمی آید و امان از بعد از تو ای 30 سالگی...بعد از تو ای سی سالگی! هر چیزی خنده ات نمی دهد، هر لطیفه ای ساعتها شادت نمی سازد، کوچک غمی، مدت ها غمینت می سازد.بعد از تو ای سی سالگی! حوصله ات کم می شود و وقت سفر به دیدن دوستان و خنده های بی ریا نمی اندیشی؛ بلکه تصور نشستن در اتوبوس برای چند ساعت، خستگی و...مرددت می سازد.بعد از توی ای سی سالگی! آنچه داشتیم و آنچه کردیم در دنیایی از بهت و تردید و گذشتن بود.30 سالگی یعنی 3 تا دهه که حتا تصورش هم ترسناک است. بعد از تو هر چه بود آنچه نبود که قبل از آن بودیم.بعد از تو ای سی سالگی هر چه بود قبل از تو بود، بعد از تو خیلی چیزها برای آدمی تمام می شود و خیلی چیزها هم شروع می شود که نه آن پایان را برگشتی هست و نه این آغاز را چاره ای برچسب‌ها: برداشت های آزاد من+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۴ساعت 11:4  توسط دختر رهـــــگذر  |  4 نظرنظر آقایون درباره رانندگی خانم هادوشنبه، 26 مرداد 94دیروز وقتی افتادم تو خیابان اصلی، عرضش خیلی کم بود و یک طرفش هم ماشین پارک بود و طرف دیگرش هم ماشینی کاپوتش را بالا زده بود و در در حال تعمیر بود. من هم دیدم از روبرو ماشین آمد و بر حسب تخمین خودم جا نمی شدم رد شدم، برای همین ایستادم و 1دفعه ای شلوغ شد و چند تا ماشین رد شدند و تا خواستم حرکت کنم موتوری با شتاب اومد و ایستادم اونم رد شه.دوباره خواستم رد شم 1موتور که 2تا پسر دبیرستانی بودند از کوچه پایینی درومدند و منم براشون ایستادم و...خاموش کردم!!!اون دو تا خندیدند و یکی از اون دو تا پسر به دوستش گفت: هول شد، عیب نداره!!! منم از شیشه ماشین که پایین بودم بهشون گفتم: ساکت، بی ادب...و خودمم از کارم خیلی خنده م گرفته بود و تا وقتی برسم سرکار از خاموش کردنم می خندیدم.پریروز یکی از ارباب رجوع هام که پسر دانشجوی جوانی است و منو جمعه تو جاده در راه باغ دیده بود بهم گفت: خانم فلانی واسه خودت حال می کنی ها!!با تعجب گفتم: من؟چرا؟ گفت: یه ماشین انداختی زیر پات و واسه خودت تو جاده و باغ می چرخی و...تو بگرد تو این شهر به این کوچیکی ببین کدام دختری مث تو آزاد و بچرخه؟ از حرفش خندم گرفت.تو جامعه ی ما چیزی که واضح است اینه که آقایون رانندگی خانم ها را به استهزا می گیرند و کلی هم جوک در فضای حقیقی و مجازی از دست فرمان خانم ها درست می کنند و از نقلش لذت می برند.البته اینا به خاطر چند دلیل هست:-پسرها ذاتا بیولوژیک هدایت کننده و قوی تری دارند که در رانندگی هم به دادشان می رسد؛- پسرها از اوان تولد روروئک، سه چرخه، دوچرخه، موتور، ماشین و...رو سوار میشوند و کنترل، هدایت،قوانین و ...همه را تا قبل از 18 سالگی و سن گواهینامه گرفتن حفظ می شوند اما دخترها تازه باید وقت اخذ گواهینامه بشینند پشت فرمان و اینکه به اعتقاد من هر چی سنت کمتره جسارت و شجاعتت بیشتره و هر چی بالاتر میای ترسوتر و محتاط تر میشی؛ برای همین در سن پایین تر بهتر و زودتر امور عملی رو فرامی گیری.باری!!!اما ته همه ی نگاه های مسخره گر آقایون به خانمها معتقدم که آقایون از خانم هایی که پشت رل می شینند و رانندگی می کنند خیلی خوششون میاد و از این رانندگی خانم ها لذت می برند و خیلی هم دوست دارند خانمِ خودشان، ماشین بردارند و از عهده ی کارهای روزمره شان بربی آیند و کلا باور دارند که خانم های راننده اعتماد بنفس خوبی در مقایسه با خانم های دیگر دارند و ته دلشون رانندگی کردن خانم ها رو می پسندند.برچسب‌ها: خاطرات روزانه+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۴ساعت 9:33  توسط دختر رهـــــگذر  |  یک نظرلنگ اندازی عقل در برابر شهوتیکی از جاهایی که عقل سر تسلیم فرود می آورد و کوتاه می آید غلیان شهوت است.شاید حوادث بسیاری نگاه ما را به خودش جلب کند (به خصوص حوادث اخلاقی و مفاسد عنفی) و از سر تاسف بگوییم: چه آدم بی عقلی!!!مگر فکر نداشته است!!!حواسش کجا بوده!!!عقل نداشته!!!اما اینجا همان جایی است که شهوت و هوس بر عقل پیروز می شود و وسوسه های در ظاهر شیرین و پرزرق و برق هوس را خرد آدمی برنمی تابد و عقل زایل می گردد.به راستی شهوت چیست و چه می کند؟ شاید این همان شیطان دورنی است که عقل را گول می زند و او را به حصار کشیده و خود بی مهابا می تازد. الامان الامان + نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۴ساعت 12:30  توسط دختر رهـــــگذر  |  2 نظر
  • دختر رهگــــــذر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی