روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

این وبلاگ در واقع دفترچه خاطرات خصوصی من و سند احساسات درونی نهان شده من است و تا زمانی که هویت اصلی ام فاش نشود در ان آزادانه و بی مهابا قلم میزنم.
من متولد دهه شصتم ...مجرد
دختری خوب -بذله گو- بانمک-دم دمی مزاج و شاید هم کمی مهربان
غرق در افکار فلسفی و اندیشه های آرمانی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

روزنـگاشته هــــــای من - سه شنبه31شهریور 94

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۶ ق.ظ
امروزاول مهر است؛ روز بازگشایی مدارس. اول صبح رفتم بانک. دیدم چه خبره....جای نشستن که چ عرض کنم جای ایستادن هم نبود. برگشتم تا اول ظهر بروم. بعد فهمیدم دلیل شلوغی اش را...کسی گفت دیشب یارانه ها را ریختند و برای همین همه آمدند بانک...ظهر هم اتاقم را که بستم دو تا خانوم آمدند و من هم گفتم می روم بانک و آنها هم می رفتند بانک. با هم رفتیم. باز برایم جالب بود که علیرغمی که دو نفر بودند و می توانستند عقب بنشینند یکی شان آمد جلو. نمیدانم من به جلو حساسم( چون خودم هیچوقت ماشین دیگران و اینجور موقعیت ها جلو نمی نشینم) یا این خانم ها راحت بودن. بهرحال رفتیم و آمدیم. خوشحال هم شدند که در این گرمای سر ظهراینهمه پیاده روی نیفتاده به جان شان. شاید هم از استقلال هم جنس شان در این دهکده کوچک ذوق می کردند. برگردیم به اول مهر!!!

یاد اول مهر خودم بخیر. خواهرم دم رفتن آدامسی ازین شیاردارهای خشک صورتی خریده بود و به من هم داد. من هم رفتم مدرسه. وقتی داخل سالن بودیم مدیر بداخلاق که به خانم تناردیه می گفت زکی! آمد پیش من و با ته خودکار بیک ضربه ای به کف سرم زد که: آدامستو بنداز!!! هنوز این صحنه مثل روز برایم روشن است گویی همین الان و همین آن اتفاق افتاده است. مرده شوری ببرتش.شاید هم الان برده باشدش.به غایت بداخلاق و اصلا "سگ اخلاق" بود. این اول مهر تلخناک من. اول مهرهایی که بعد دانشگاهم خانه بودم خیلی غمین می شدم و حس دردناکی به من دست می داد که اول مهر است و همه در مدرسه و دانشگاه و من بیتوته در منزل. اما الان برایم عادی شده است. حتا گاهی خدا رو شاکرم  که از درس و مدرسه خلاص شدم و نفس راحتی می کشم هز چند قصد دارم ارشد یک رشته تازه را مهر شرکت کنم.

و اما بعد...این روزها که همه دوربری هام مزدوج شدند و این تجرد روی شانه هایم سنگینی می کند دوست داشتم آینده را در این باره می دانستم. آن وقت اگر بدانم موارد بهتری پیش می آید ایناه را با قاطعیت خط بزنم و اگر نه، با یکی کنار بیام. اما نمیدانم....فقط می توانم بگویم: "خستــــه ام اما شاید...کمی صبور!!!

راستی با مری دوستم قرار گذاشتیم تعطیلی عید قربان جیگر بگیریم و برویم باغ؛ هم کباب بزنیم هم بپزیم.خیلی هوس جیگر کردم. اونم با دوستم و در بیابان...امیدوارم بشه

  • دختر رهگــــــذر

خاطرات روزانه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی