روزنـگاشته هــــــای من - سه شنبه31شهریور 94
یاد اول مهر خودم بخیر. خواهرم دم رفتن آدامسی ازین شیاردارهای خشک صورتی خریده بود و به من هم داد. من هم رفتم مدرسه. وقتی داخل سالن بودیم مدیر بداخلاق که به خانم تناردیه می گفت زکی! آمد پیش من و با ته خودکار بیک ضربه ای به کف سرم زد که: آدامستو بنداز!!! هنوز این صحنه مثل روز برایم روشن است گویی همین الان و همین آن اتفاق افتاده است. مرده شوری ببرتش.شاید هم الان برده باشدش.به غایت بداخلاق و اصلا "سگ اخلاق" بود. این اول مهر تلخناک من. اول مهرهایی که بعد دانشگاهم خانه بودم خیلی غمین می شدم و حس دردناکی به من دست می داد که اول مهر است و همه در مدرسه و دانشگاه و من بیتوته در منزل. اما الان برایم عادی شده است. حتا گاهی خدا رو شاکرم که از درس و مدرسه خلاص شدم و نفس راحتی می کشم هز چند قصد دارم ارشد یک رشته تازه را مهر شرکت کنم.
و اما بعد...این روزها که همه دوربری هام مزدوج شدند و این تجرد روی شانه هایم سنگینی می کند دوست داشتم آینده را در این باره می دانستم. آن وقت اگر بدانم موارد بهتری پیش می آید ایناه را با قاطعیت خط بزنم و اگر نه، با یکی کنار بیام. اما نمیدانم....فقط می توانم بگویم: "خستــــه ام اما شاید...کمی صبور!!!
راستی با مری دوستم قرار گذاشتیم تعطیلی عید قربان جیگر بگیریم و برویم باغ؛ هم کباب بزنیم هم بپزیم.خیلی هوس جیگر کردم. اونم با دوستم و در بیابان...امیدوارم بشه