جاده و من و سرگردانی هایم
دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ب.ظ
جاده و من و سرگردانی هایمدیروز با امیر هماهنگ کردم و رفتیم جلسه من.برایم شارژر هم آورد. حرف شوهر کردن شد و امیر گفت تو چرا شوهر نمی کنی؟ معیارات چیست؟ منم گفتم اخلاق، شخصیت، تحصیل، فرهنگ، کار...امیر اوهی کشید و گفت: اوه این که پیدا نمی شود. حالا حالا باید بگردی. حالا به یکی بله بگو قال قضیه رو بکن دیگه. گفتم نه! من اگه قرار بود شوهر کنم الان ی بچه داشتم و یکی هم پشت کولم بود و داشتم برای آقای شوهر شام می کشیدم نه اینوقت شب (یک ساعت بعد اذان مغرب) با تو در جاده گپ بزنم. اونم گفت راست میگی. اصلا مجردی رو عشقه. ازدواج سیری چند؟؟؟هنوزم که گاهی فکر می کنم می بینم یک دلیل ازدواج نکردن من و ترسم از ازدواج اینه که می ترسم عادتهام و خلوتم شکسته شه و وقتم و فکرم مال خودم نباشه. محمدرضا هم از صبح هزار دفعه تماس گرفت و اس داد و من در تلاطم جلسه و رانندگی در جاده و ....جوابش رو ندادم. ولی شب بهش گفتم من اهل دوستی نیستم و باید تمومش کنیم. واقعا هم من اهل رابطه های الکی بقول خودم و به قول محمد دوستی نه بودم و نه هستم. محمد هم گیر داد که بگو دوستم داری یانه! واقعا نمیدونم دوسش دارم یا نه و نمیدونم چجوری اینو بفهمم. رفتارهای محمد خیلی به نظر من خودخواهانه و خام هست. امیر که 72 ای هست خیلی رفتار پخته تری دارد. به نظر من امیر خیلی خوب بلد است با یک دختر رفتار کند و در رابطه هایش موفق تر خواهد بود. چون محبتش را نشان می دهد حالا با هر وسیله ای که شده؛ با شارژ آوردن برای من در آخر شب، اومدن با من در جاده و خیلی چیزهای دیگر. این رفتار با جنس مخالف هوش اجتماعی است که در محمد ضعیف است. محمد فقط زبانا خیلی حرف از دوست داشتن می زند اما در عمل یک هدیه تولد هم برای من نگرفت. من هم شدیییدا دوست دارم طرفا برایم مایه بگذارد، خرج کند، احترام قائل شود برایم و ازین حرفا....از آن طرف پسر فامیل عزیزمان دیشب پپام داد و من طبق معمول جوابش دادم. آخه نمیدونم من 6 سال تفاوت سنی باهاش رو چیکارکنم و بقیه قضایای فامیلی هم بماند که اصلا حوصله وصلت با فامیل را ندارم.گاهی تصمیم می گیرم به یکی بله بگویم و بروم پی اقبال خودم. دوست ندارم مثل دختر همسایه مان که فوق داشت و کارمند بود و یکم که سنش بیشتر شد تن به ازدواج با پسری چندسال کوچکتر داد که سابقه متارکه با همسر عقدی اش را داشته و مادری کل کلی و ....پشیمان شوم که چرا به فلانی نه گفتم! ولی اغلب ترجیح می دهم به خدا اعتماد کنم تا یک مورد خوب برایم پیش بیاید. دیروز خواهرم می گفت: چخبر؟ مورد جدید نداری؟ گفتم نه! اصلا من کجا میروم؟ باید یک جایی بروی، کسی ببینتت و با افرادی آشنا شی تا مورد پیش بیاد. وقتی من همش خونه و محل کارمم و این دهکده کوچک هم مورد هم کفو من نیست از کجا آشنایی می خواهی پیش بیاید؟