روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

روزنگاشـــته های من

خاطــــرات روزانه -حرفهــــای ناگفته و افــکار درهم پیـــــچیده من

این وبلاگ در واقع دفترچه خاطرات خصوصی من و سند احساسات درونی نهان شده من است و تا زمانی که هویت اصلی ام فاش نشود در ان آزادانه و بی مهابا قلم میزنم.
من متولد دهه شصتم ...مجرد
دختری خوب -بذله گو- بانمک-دم دمی مزاج و شاید هم کمی مهربان
غرق در افکار فلسفی و اندیشه های آرمانی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

حوصله ام سر رفته است. این روزها مثل آدمی ام که بین زمین و آسمان معلق است. سال های دانشگاه ام که چه عرض کنم حتا همین سالهای اخیر هم دارند برایم دور می شوند؛ آنقدر دور که گویی قرن ها پیش اتفاق افتاده اند. گذشته آزارم می دهد. دوست دارم می شد از نو شروع کنم. اینجایی که هستم فکر می کنم برای شروع دیر است و برای ادامه دادن خسته ام.کاش کسی بود که می گفت به من چه کنم و کجا بروم ... اتفاقی نو، دریچه ای تازه و هدفی خاص را آرزو می کنم. ازین تکرارها، روزمرگی ها، بی تکلیفی ها که هر کس پی زندگی خودش را گرفته است عمین هستم. همه چیز می گذرد و آنچه برای من هی و هی متصور می شود این گذشت زمان است که خودش را به رخ می کشد؛ کوچکترها بزرگ می شوند، بچه می آوردند، بزرگترها پخته می شوند و پیرها جام مرگ را سرمی کشند. الان حس آدمی را دارم که تازه از خواب بیدار شده است و هنوز نمیدانم چه خبر است  و کی به کی است. 

آخرنوشت: 

 1-مادر رفته خ خواهر محترم که همسرش رفته ماموریت. منم برا شام دنپختک گوجه درست کردم که هوس کرده بودم ولی طبق معمول هم شل شد هم سوخت...امید زودتر مادر عزیز بیاد که اصلا حوصله خونه داری، آشپزی و باباداری ندارم!!!

 2-خاک بر سر به قول یکی از دوستای نتی ام، بلاگفای خررررررررررر. کلی مطلب که می نویسی کافی است انگشتت اشتباهی به کلیدی بخورد، فاتحه ی همه را خوانده و همه را از دم پاک می کند.یک دوست خوب نتی ام را هم در این به کما رفتنش از دست دادم و آدرسش را هم دیگر نمی آورد.وبلاگ های قبلی ام را هم که پاک کرد دیگر هیچ.....تف غلیظ تو روحت بلاگفا. اگر ی سرویسی پیدا کنم که خبر آپ شدن دوستام را با هر سروری که هستند بهم بده همین الان اسباب کشی میکنم

  • دختر رهگــــــذر
امروزاول مهر است؛ روز بازگشایی مدارس. اول صبح رفتم بانک. دیدم چه خبره....جای نشستن که چ عرض کنم جای ایستادن هم نبود. برگشتم تا اول ظهر بروم. بعد فهمیدم دلیل شلوغی اش را...کسی گفت دیشب یارانه ها را ریختند و برای همین همه آمدند بانک...ظهر هم اتاقم را که بستم دو تا خانوم آمدند و من هم گفتم می روم بانک و آنها هم می رفتند بانک. با هم رفتیم. باز برایم جالب بود که علیرغمی که دو نفر بودند و می توانستند عقب بنشینند یکی شان آمد جلو. نمیدانم من به جلو حساسم( چون خودم هیچوقت ماشین دیگران و اینجور موقعیت ها جلو نمی نشینم) یا این خانم ها راحت بودن. بهرحال رفتیم و آمدیم. خوشحال هم شدند که در این گرمای سر ظهراینهمه پیاده روی نیفتاده به جان شان. شاید هم از استقلال هم جنس شان در این دهکده کوچک ذوق می کردند. برگردیم به اول مهر!!!

یاد اول مهر خودم بخیر. خواهرم دم رفتن آدامسی ازین شیاردارهای خشک صورتی خریده بود و به من هم داد. من هم رفتم مدرسه. وقتی داخل سالن بودیم مدیر بداخلاق که به خانم تناردیه می گفت زکی! آمد پیش من و با ته خودکار بیک ضربه ای به کف سرم زد که: آدامستو بنداز!!! هنوز این صحنه مثل روز برایم روشن است گویی همین الان و همین آن اتفاق افتاده است. مرده شوری ببرتش.شاید هم الان برده باشدش.به غایت بداخلاق و اصلا "سگ اخلاق" بود. این اول مهر تلخناک من. اول مهرهایی که بعد دانشگاهم خانه بودم خیلی غمین می شدم و حس دردناکی به من دست می داد که اول مهر است و همه در مدرسه و دانشگاه و من بیتوته در منزل. اما الان برایم عادی شده است. حتا گاهی خدا رو شاکرم  که از درس و مدرسه خلاص شدم و نفس راحتی می کشم هز چند قصد دارم ارشد یک رشته تازه را مهر شرکت کنم.

و اما بعد...این روزها که همه دوربری هام مزدوج شدند و این تجرد روی شانه هایم سنگینی می کند دوست داشتم آینده را در این باره می دانستم. آن وقت اگر بدانم موارد بهتری پیش می آید ایناه را با قاطعیت خط بزنم و اگر نه، با یکی کنار بیام. اما نمیدانم....فقط می توانم بگویم: "خستــــه ام اما شاید...کمی صبور!!!

راستی با مری دوستم قرار گذاشتیم تعطیلی عید قربان جیگر بگیریم و برویم باغ؛ هم کباب بزنیم هم بپزیم.خیلی هوس جیگر کردم. اونم با دوستم و در بیابان...امیدوارم بشه

  • دختر رهگــــــذر
جاده و من و سرگردانی هایمدیروز با امیر هماهنگ کردم و رفتیم جلسه من.برایم شارژر هم آورد. حرف شوهر کردن شد و امیر گفت تو چرا شوهر نمی کنی؟ معیارات چیست؟ منم گفتم اخلاق، شخصیت، تحصیل، فرهنگ، کار...امیر اوهی کشید و گفت: اوه این که پیدا نمی شود. حالا حالا باید بگردی. حالا به یکی بله بگو قال قضیه رو بکن دیگه. گفتم نه! من اگه قرار بود شوهر کنم الان ی بچه داشتم و یکی هم پشت کولم بود و داشتم برای آقای شوهر شام می کشیدم نه اینوقت شب (یک ساعت بعد اذان مغرب) با تو در جاده گپ بزنم. اونم گفت راست میگی. اصلا مجردی رو عشقه. ازدواج سیری چند؟؟؟هنوزم که گاهی فکر می کنم می بینم یک دلیل ازدواج نکردن من و ترسم از ازدواج اینه که می ترسم عادتهام و خلوتم شکسته شه و وقتم و فکرم مال خودم نباشه. محمدرضا هم از صبح هزار دفعه تماس گرفت و اس داد و من در تلاطم جلسه و رانندگی در جاده و ....جوابش رو ندادم. ولی شب بهش گفتم من اهل دوستی نیستم و باید تمومش کنیم. واقعا هم من اهل رابطه های الکی بقول خودم و به قول محمد دوستی نه بودم و نه هستم. محمد هم گیر داد که بگو دوستم داری یانه! واقعا نمیدونم دوسش دارم یا نه و نمیدونم چجوری اینو بفهمم. رفتارهای محمد خیلی به نظر من خودخواهانه و خام هست. امیر که 72 ای هست خیلی رفتار پخته تری دارد. به نظر من امیر خیلی خوب بلد است با یک دختر رفتار کند و در رابطه هایش موفق تر خواهد بود. چون محبتش را نشان می دهد حالا با هر وسیله ای که شده؛ با شارژ آوردن برای من در آخر شب، اومدن با من در جاده و خیلی چیزهای دیگر. این رفتار با جنس مخالف هوش اجتماعی است که در محمد ضعیف است. محمد فقط زبانا خیلی حرف از دوست داشتن می زند اما در عمل یک هدیه تولد هم برای من نگرفت. من هم شدیییدا دوست دارم طرفا برایم مایه بگذارد، خرج کند، احترام قائل شود برایم و ازین حرفا....از آن طرف پسر فامیل عزیزمان دیشب پپام داد و من طبق معمول جوابش دادم. آخه نمیدونم من 6 سال تفاوت سنی باهاش رو چیکارکنم و بقیه قضایای فامیلی هم بماند که اصلا حوصله وصلت با فامیل را ندارم.گاهی تصمیم می گیرم به یکی بله بگویم و بروم پی اقبال خودم. دوست ندارم مثل دختر همسایه مان که فوق داشت و کارمند بود و  یکم که سنش بیشتر شد تن به ازدواج با پسری چندسال کوچکتر داد  که سابقه متارکه با همسر عقدی اش را داشته و مادری کل کلی و ....پشیمان شوم که چرا به فلانی نه گفتم! ولی اغلب ترجیح می دهم به خدا اعتماد کنم تا یک مورد خوب برایم پیش بیاید. دیروز خواهرم می گفت: چخبر؟ مورد جدید نداری؟ گفتم نه! اصلا من کجا میروم؟ باید یک جایی بروی، کسی ببینتت و با افرادی آشنا شی تا مورد پیش بیاد. وقتی من همش خونه و محل کارمم و این دهکده کوچک هم مورد هم کفو من نیست از کجا آشنایی می خواهی پیش بیاید؟
  • دختر رهگــــــذر
دیروز توی خیابان وقتی می خواستم سوار ماشین شوم پیرزنی را دیدم و بهش سلام دادم. من همیشه به پیرزن ها سلام می دهم تا فکر نکنند که دیگر کسی برایشان احترام قائل نیست. اونا هم خوب تحویل می گیرن متقابلا. این پیرزن هم تا سلام کردم و خواستم سوار ماشین شوم گفت اگر مسیرت این خیابان است من هم ببر. من هم که صندلی جلو رو خرت و پاش گذاشته بودم در عقب را برایش باز کردم. اون هم با خونسردی گفت: مادر من جلو سوار میشم. منم از تعجب چشمام گرد شد و وسایلو با زحمت گذاشتم عقب و سوارش کردم.جلوی خانه هم پیاده اش کردم. اینقد خواهرم به من گفته اصلا پیرزن و بچه سوار نکن که دیگه می ترسم کسی رو برسونم. آخه خواهرم میگه پیرزن ها یک وقت موقع سوارشدن و پیاده شدن زمین می خورن، تصادفی و چیزی...بلایی سرشان می آید تو دردسر میفتی.آخه قبلها یک پیرزنی از همسایه های همسرش را نوه خواسته با موتور برساند، توی راه پیرزن با یک تصادف جزئی می میرد و نوه می افتد در دردسر. پیرزنها موجودات عجیبی هستند.

من همیشه وقتی با پیرزنی روبه رو می شوم سعی می کنم ازش جلو نیفتم، بهش کمک مالی کنم، کمی به درددل هایش گوش بدهم...نمی خواهم پیرزن آه بکشد که: خوش به حالت مادر، جوانی. توان جسمی داری، سالمی و ...دیشب بعد خواندن مقاله ای در مجله،  با خودم می گفتم من پیرزن شوم نگاهم به جوانان چیست؟ فکر کنم حسودی کنم بهشان. چون الان به نوجوان ها غبطه می خورم.ولی کلا باید از پیرزن ها گریخت تا حد امکان. چون موجودات عجیبی هستند. بهشان کمک کنی ی جوری نگاهت می کنند و بی تفاوت رد شی یک جوری. خیلی خاصن. بدم میاد پیرزن شم. احتمالا من پیرزن شوم می نشینم به خاطرات جوانیم فکر می کنم و حسرت می خورم که چرا با فلان پسر نماندم و چرا به فلان پسر رو دادم

 


  • دختر رهگــــــذر
دلم خیلی برای نوشتن تنگ شده بود. هیچ سروری هم غیر بلاگفا بهم نمی چسبید؛ بخصوص به خاطر امکان باخبرشدن از آپدیت دوستان. از برگشتش خیلی خوشحال شدم.

امروز باید کار ارائه بدم در یک همایش واری ولی سرما خوردم و صدام دو رگه شده، امیدوارم تا غروب که برنامه هست بهتر شم.

نمی دونم چرا هر وقت توی دلم به ی چیز کسی ایراد می گیرم سریع خودم دچارش میدم. مثلا دیروز ی ارباب رجوعی هی دماغ می کشید بالا.منم پیش خودم گفتم اوف..چقد دماغویه این و چقد دستمال به دست. امروز خودم دچارش شدم. هفته پیش رفتم استخر و پیش خودم از زن هایی که شکم داشتن ایراد گرفتم که چ وضعشه....برن ورزش شکم نداشته باشن. دقیقا از هفته پیش حس می کنم شکم پیدا کردم با این هیکل لاغرم و حالا خیلی رو مخمه. تصمیم گرفتم حداقل هفته ای یک بار برم استخر.چون به نظر من بهترین ورزش برا کوچک کردن شکم هست؛ چون تنها ورزشی هست که تمام مدتی که در آبی، شکمت ناخودآگاه خودش رو سفت و کوچیک میکنه و یکی از راه های کوچک کردن شکم هم اینه که سفت ببریش داخل و نگهش داری.

اصلا نمیدونم چی شده منی که عمریه لاغرم(53 کیلو) و هر کی به من می گفت بخور چاق شی،زن باید هیکل داشته باشه در عرض 2 هفته هم شکم یافتم هم باسن. حالا با باسن مشکلی ندارم چون بدم نمی اومد ولی شکم واقعا فکرش اذیتم می کنه و کج خلق.اونقد که تو این دو هفته هزار تا فکر زده به سرم و گاهی تصمبم می گیرم برم دکتر، نکنه بیماریی چیزیی گرفتم؟ ولی ماه پیش چکاب کامل رفتم و همه چیز اکی بود.این هم دامن میزنه به اون "خودبیمارانگاری" کمی که دچارشم و هرازگاهی به ی بیماری گیر میدم و  فکر می کنم نکنه به فلان بیماری دچارم!!!

هوا هم خیلی سرد شده و من باید بخاری اتاقم را بگذارم.خبر دیگری نیست جز خواستگای پسرخاله ی مبارک بنده از من با حداقل 6 سال اختلاف که شازده کوچکتره. دخترا این اعتمادبه نفس پسرا رو داشتن تک تک میشدن سیندرلا....

  • دختر رهگــــــذر
حالا ما هیچی نمی گیم این بلاگفا خودشم از رو نمیره...معلوم نیست کی اون داغ وب های از دست رفته ی کاربران و مطالب چندین ساله ی نوشته شده شان از دل شان بیرون برود....که من فکر نکنم از یاد کسی برود این گند زدن بلاگفا و اون پست های نوستالوژیک...

در باب گرفتن نسخه پشتیبان هم که برخی سنگش رو به سینه می زنند باید بگم آدم ی وقت های دوست داره آرشیو وبلاگش پیش چشمم باشه تا سر بزنه و بخونه. این کجا و نسخه پشتیبانی که وقتی میخای نمیدونی کجا ذخیره ش کردی کجا؟

امان از دست تو بلاگفا...چه کردی با اینهمه اعتمــــــــــــــــــاد!!!!

آخرنوشت:ی کشفی هم کردم و اون اینکه در این تغییر سرور و این قرطی بازی های بلاگفا، وبلاگ هایی بیشتر آسیب می بینند و مطالب شان از دست میره که:

بعد از ایجاد، آدرس عوض کردند؛هی قالب عوض کردند؛هی تغییرات دادند

اگر وبلاگی که ایجاد می کنید به همان آدرس اولیه اکتفا کنید و هی تغییرش ندهید و فقط یک بار برایش قالب بزنید و هی قالب عوض نکنید در این تغییر سرورها و کماهای بلاگفا مطالب تان اصلااااااااااااا پاک نمی شود یا خیلی کوچولو پاک میشه. چون در این آپدیت سرورهاش همون وبلاگ اولیه برمیگرده و قادر به بازیابی تغییرات ثانویه نیست

ولی بازم...تو روحت بلاگفا اسّا و اساسا

  • دختر رهگــــــذر
دیشب فهمیدم این خوبه که آدم بره بیرون، ولی سنخیت داشتن با افرادی که میری بیرون از خود بیرون رفتن مهمتره و تصمیم گرفتم دیگه با ملی و عموزاده ها نرم بیرون. من همون با مریم دوستم راحت ترم، وقتی میریم باغ کباب می زنیم، چای آتیشی درست می کنیم، میریم آبشار و حتا میریم سر مزار و گپ می زنیم.ملی اینا: 1اینکه اون مدل بیرون رفتن شان در ویراژ و آهنگ صدا آخر و اینا در شان من نیست و خیلی معذب میشم. 2اینکه در خوردخوراک خیلی بی نظمن و هردم بیل3 اینکه خیلی بحث های فامیلی و غرضات خویشاوندی در حرف و عمل پیش میاد که به مذاقم خوش نمیاد3اینکه خیلی اهل رعایت امور و حلال و حرام در خوردن از باغ مردم نبودن که اصلا خوشم نیومد4اینکه داشتن این حس که نگاه ملی به من از بالا به پایین باشه آزارم میداد و حس می کردم حالا چون با ماشین ملی بود و اینا، حس پادویی بهم دست میداد4 اینکه کلا فاز من با فاز اینا متفاوته و بهتره من با همین دوستای خودم برم بیرون.ولی بودن با ملی از لحاظ هایی خوبه- اینکه دست بخشنده داشته باشی.دیگران را شاد کنی و بگذاری بچه ها برای ساعاتی که باهات هستن هر کاری دلشون خواست بکنن و خوش بگذرانن.اینکه به خیلی چیزا اهمیت ندی، به اینکه مهم نباشه که کف ماشینت به سینه زمین کشیده شد، مهم نباشه که مسافت جایی که میخای چقدر دور باشه یا چقد خاکی باشه یا چقد بخای هزینه کنی
  • دختر رهگــــــذر
تجاوز این نیست که دست و پای کسی رو ببندند،اسیرش کنند،به زور وادار به انجام کاریش کنند....گاهی احساس آدم رو مجبور می کنند تا کاری که دلخواهش نیست اتجام بده.عقل آدم رو اسیر می کنند تا سکوت کنه . گاهی قلب آدم رو اسیر می کنند...تجاوز همیشه زور جسمی و جنسی نیست؛ گاهی بزرگترین تجاوز دربندکشیدن عقل و مجبور کردن احساس آدمهاست و چقدررررررر زشته این تجاوز و از انصاف به دور
  • دختر رهگــــــذر
داشتم فکر می کردم که گاهی بد نیست وقتی کرایه تاکسی میدیم بقیه پول رو که احتمالا میلغ قابل توجهی هم نباشه از راننده نگیریم.1 جاهایی به پیرزن همسایه پول بدیم، یک جاهایی باقی خرده پول مون رو نگیریم. احساس خیلی خوبی هم به ما دست میده هم در نظر دیگران جنتلمن جلوه می کنیم...میخوام امتحانش کنم....یه چیز دیگه اینکه شدیدا معتقدم آدم به لحاظ اقتصادی زندگی کنه همونجور هم خدا بهش میده.مَثَل هم درین رابطه زیاده که: دنیا رو هر جور پیش بگیری همونجور هم پیش میره یا ....اگه ولخرج باشی بهمون اندازه بهت پول میرسه، اگه خسیس باشی همونجور سفت و سخت پول بدست میاری!!! البته باید میانه رو بود ولی خب...من به شخصه همیشه خوش خرج بودم و خدا رو سپاس که هیچوقت بی پولم نذاشت. "فدای مهربونیت خدا"
  • دختر رهگــــــذر
اومدن از بلاگفا به میهن بلاگ مثل اسباب کشی از یک خونه قدیمی  بود که باهاش انس گرفتی و همسایه هایی که همدمت بودن و نقل به محله جدیدی که کسی رو نمی شناسی و حس خیلی غریبی بهت دست میدهبلاگفا دوستانی داشتم که باهاشون مانوس شده بودم. اینجا طول میکشه تا دوستانی بیابی...افسوس
  • دختر رهگــــــذر
امروز جمعه 27 شهریور 94 فاطمه عمو اس داد که بریم باغی دشتی....ملیحه اومد با  پژوی مبارکش و رفتیم سر زمین ما به صرف چای آتیشی و سیب زمینی هایی که چال کردیم ولی فقط کوچیکاش پختن و بزرگاش رو دادیم فاطمه ببره خونه ش بپزونه و ...بعدش هم رفتیم دور و گردو چینی از درخت هایی که از باغ زده بودن بیرون. من چند تایی چیدم و چند تایی خوردم. ولی امیر و عطیه خیلی جمع کردن و من هم هی تاکید که بسه...درخت مردمه.شاید راضی نباشه. چون من خودم خیلی حساسم و هیچوقت بی اجازه از میوه ای نمی خورم حتا اگر از باغ زده باشن بیرون ولی امروز با اینا بیخیال شدم و چیدم. امیدوارم صاحبانش راضی باشن بعد هم چند تایی سیب درخت چینی و برگشتیم و ملی هم توی مسیر صدای ضبطو آخر داده بود و هی ویراژ و ویراژ و دست و جیغ و ....منکه موقع رانندگی صدای ضبط خیلی زیاد یاشه اینجوری، نمیتونم رو رانندگیم تمرکز کنم. هرچند خیلی جاها هم عطیه بهش فرمون میداد که چجوری بیاد عقب...جلوبندیشم زده بود جایی و رفته بود تو....معلوم بود فقط من نیستم که گاف میدم. دیگران هم هستم....
  • دختر رهگــــــذر
دیروز به غ زنگ زدم برا راهنمایی خواستن جهت ارشدی که تصمیم گرفتم بخونم. اون دوباره بحث خواستگاری رو پیش کشید که آیا من هنوز سر حرفم هست برا نه دادن بهش؟ منم گفتم بله، شرایط تغییر نکرده!!!هر چی می اندیشم می بینم نمی تونم با پسری ازدواج کنم که فوبیای رانندگی و کوهنوردی داره. شوهری که هیچوقت نمیتونه رانندگی کنه. یک همسر خیییییلی سیاسیجالب تر اینه که من بهش گفتم میخوام ارشد بخونم و بعد با شرط معدل دکترا، بهم گفت خ فلانی سن من و شما دیگه اقتضای اینهمه شاخه شاخه شدن را ندارد.واقعا خیلی رو داره. منم بهش گفتم من حداقل یک ارشد دارم و الان میخوام دومی ر وبخونم. شما چرا هی کارشناسی ارشد میخونی چندتا چندتا؟2تا کارشناسی داره-دو تا ارشد. باز تازه رفته زبان انگلیسی از لیسانس شروع کرده بخونه. خوب اعتماد به نفسی دارن این جنس مذکر....کار ثابتی هم که نداره، همش تدریس پاره وقت دانشگاه. باز حداقل من که میخوام ارشد بخونم ی کاری دارم، تازه دخترم. هرجی بر من نیست. اون به جای یافتن یک شغل ثابت که بشه باهاش زندگی چرخوند فقط هی مدرک جمع می کنه.تنها شانسش اینه تک فرزند خانواده است و والدین ساپورتش می کنن. اصلا خدا هم انگار ، کیس قحطی بود این موارد رو  برا ما فراهم میکنه!!!!
  • دختر رهگــــــذر
اون دفعه بلاگفا قاطی کرد و کلی مطالب چندین ساله رو بر باد داد. اما باز به خاطر عادت به بلاگفا بهش برگشتیم اما این دفعه واقعا شورش رو درآورده و من رسما ازش دل می کنم و میام میهن بلاگ می نویسمفقط امیدوارم میهن بلاگ آدم باشه و تخس بازی درنیارههرچند میهن بلاگ قسمت "وبلاگ دوستان" بلاگفا را که میشه از آپدیت شدن دوستان باخبر شد نداره و عکسهای ارسالی هم تغییر سایز نیمده ولی به درررک....تف به روی بلاگفا که اینهمه خانه به دوشی و دربه دری نتی و گم شدن نوشته ها رو برا من و خیلی ها دربرداشت. تف غلیظ تو روحت بلاگفا
  • دختر رهگــــــذر
اینم قسمت دوم انتقال از بلاگفای خاک بر سر:
  • دختر رهگــــــذر
خیلی سختم بود انتقال تک تک مطالب. برا همین فله ای کپی کردم و در ادامه مطلب پیس کردم:
  • دختر رهگــــــذر
من از آن دسته دخترهایی بودم که یک همزاد تخیلی داشت. یک دختری که 
  • دختر رهگــــــذر
گذشت بی گذشتبالاخره پس از یک هفته از سفر برگشتم، خیلی خوب بود ولی خب...خیلی زود گذشت!!! اومدنی خواستم تاکسی سوار شم خانمی خیلی ژیگول و پیگول خواست جلو سوار شه، بهش گفتم اگه اشکالی نداره من جلو سوار شم به خاطر چمدونم که سختمه عقب سوار شم. با تردید قبول کرد اما بعد گفت نه، چون عقب هر دو آقان من سختمه و رفت جلو نشست. منم قهر کردم و گفتم : پس منم سوار نمیشم.  اونم دوباره گفت بیا، گفتم نه خانوم. با بعدی میام. در حالی که از دستش خیلی عصبانی بودم و لحنم داد می زد. خانمه جوان کم حجاب ما به راننده گفت عقب رو باز کنه برام. و باز دوباره بهم گفت: خب بیایید. میزارید عقب چمدونتون رو...باز خیلی جدی مث این دخترای تخس سر تکون دادم که نه!!!چیز فراوون تاکسی. اما بعد دیدم راننده پیاده شده صندوق رو بزنه، مجبور شدم سوار شم.آخیلی دوست داشتم بهش بگم آخه شما با این تیپ بازت واااقعا کنار آقا نشستن تو تاکسی برات حساسیت زاست یا فقط نخواستی به دیگران رحم کنی و اینکه همه ی مسائل زندگیت حل شده و فقط همین کنار آقا نشستن تو تاکسی، تنها مشکل زندگیته؟چیزی که دلخورم کرده بود راه نیومدن خانمه باهام نبود. برام سخت بود باور اینکه مردم چقد سخت شده اند و حاضر نیستند به دیگران کمک کنند یا گذشت کنند اونوقت انتظار بارون و بخشش خداوند و گشایش امورمان را هم داریم....پیاده شدنی نیز راننده ایستاد کنار من و اصلااااااااا به رو مبارک نیاورد یکم به من کمک بده و چمدونم رو بزارم پایین. واقعا که چقدر این کمک به دیگران کمرنگ شده است و برای خودمون متاسف شدم
  • دختر رهگــــــذر
هنوز در سفرمرفتم مسافرت...انشالله از شنبه آپ.می کنم...هنوز در سفرم و حضر
  • دختر رهگــــــذر
جمعه 13 شهریور 94چهارشنبه شب عاطفه دوست دوران کارشناسیم به اتفاق همسر و دو تا بچه اش اومدن خونه ی ما. ما با هم رفتیم آبشار و شب هم قرار بود شام رو آبشار بخوریم که خیلی سرد بود و برگشتیم ی جای خیلی دنج وخوش هم گذشت. جمعه هم یک بیرون روی داشتیم با اعضای همکار.علی با نامزدش آمده بود و (مثل همه ی پسران ایرانی فامیل و آشنا که وقت مجردی حتا سلام هم به زور جواب میدن و پیش خودشون توهماتی دارند و بعد وقتی نامزد می کنند روشون باز میشه) خیلی خوشحال و خودمونی با همه وارد گپ می شد. موقع رفتن هم کمی مخ منو کار گرفت و انگار نه انگار کسی که الان اینقد با من صمیمی شده، در دیدارهای حضوری کاری تا هفته پیش به زور جواب سلام می داد؛ پسره ی احمق بی فرهنگ!!!شمه ی رقیب فهمی خانمها خیلی قویه، چون نامزدش بعد از کمی گپ به من گفت آیا علی رو خیلی می بینم سرکار یا نه؟ و من هم حواسم نبود از منظورش و گفتم نه اصلا. اون یک بخش دیگه س و من هم یک بخش دیگه. و بعد فکر کردم احتمالا نامزدش حس کرده  من قبلا  بیش از یک فضای همکاری با نامزدش گپ گفت داشتم و یاد حرفها، صمیمیت ها و دوستی های علی افتادم و حسابی از دستش عصبانی شدم ولی زود هم فراموش کردم و گذاشتم به حساب همون خامی و شخصیت کاله ش که هیچوقت پسندم نبود.با سمیه و نامزدش هم رفتیم روستاگردی و چون محله ی اجدادی باباش اینا بود همه رو می شناخت و حتا خونه ی یک فامیلی نشستیم میوه چای صرف کردیم.سمیه هم شخصیت خاصی داره که نمیشه باهاش کنار اومد ولی برخی محبت هاش باعث میشه رفیقش بمونی. مثلا ی نمونه ش اینه که بعد 2 سال نامزدی و عروسی دوهفته پیش شان تازه دیروز به نامزدش جریان روستاشون رو گفت. حتا دو تا باغی که رفتیم گفت مال مامان بزرگشه اما الان دست کسی هست و صلاح نیس  از میوه هاش بخوریم شاید راضی نباشه. من اگه جای شوهرش بودم برنمی تابیدم که همسرم بعد اینهمه باهم بودن تازه منو ببره روستای پدریش و با اعتماد به نفس!!! ببره سر باغ عمه  و خاله شو بعد بگه دادن اجاره(که همسرش میوه نچینه یا گله نکنه که چرا بهش ندادن). اون یکی همکار، دماغ مبارکش رو عمل کرده بود.البته گفت انحراف داشته و سینوزیت بوده ولی زیبایی هم عمل کرده ولی احتمالا اون یکی همکارم که عمل کرده اینقد براش رجز خودنه تا اینم اغوا شده.و گفت عمل بینی به نظر من اندازه ی یک سزارین درد داره، ولی اون همکار قبلا عمل کرده م گفت اندازه ی یک زایمان طبیعی درد داره و تخمین دردشان هم به اندازه ی زایمانی بود که هر کدام داشتند.
  • دختر رهگــــــذر
امان از باران دیروزدیروز عصر یکهویی انگار آسمان رو به مثابه بادکنکی پرباد یکهویی یکی سوراخ کرده باشه، چنان بارانی شدت گرفت که در عرض 20 ثانیه  بیرون بودن کافی بود تا مث موش آب کشیده تحویلت بده.-رفتم ماشین رو از کوچه در بیارم وسطش راه رو بستم و موندم.به نظرم کم عرض بود برای دور زدن. البته میشد با کمی وقت گذاشتن.ولی یگ وانتی آمد رد شود و عجله هم داشت. اومد برام سروته ش کردم و من چونان همیشه به رو مبارک نیاوردم.-بعدش با مریم رفتیم حمام  بیرون و کلی خندیدیم. آخر سر هم وقتی اومدم خونه دیدم گوشیم رو حموم جا گذاشتم.باز ماشین رو گرفتم رفتم پی حموم. خیابونهایی شلوغ و بارون تند و کاروان بوق زنان عروس وتاریکی شب...چه ماجرایی شد حموم دیروزمان. -برخی مردم اصلا باگذشت نیستند.دیروز وقتی ماشینو پارک کردم تا برم گوشیمو بیارم یک پیکان وانتی اومد پشت سرم و بهم اشاره کرد که جای منه. فکر کنم جلوی مغازه ش بود. بهر حال من تو اون کارناوال پارک و بارون شدید و کاروان عروس کشون که جای پارک هم نبود( یعنی بود ولی دوبل بود و من می ترسیدم نتونم تو اون تاریکی و شلوغی خوب دوبل کنم)  به زحمت بیرون اومدم و رفتم جلوتر در حالی که از رفتار مرده خوشم نیومد. انگار الگانس یا مگان سوار بود که اینقد کلاس میومد که من جا پارکش رو گرفتم.-امشب هم قراره دوست دوران کارشناسیم با همسر و بچه هاش بیان خونمون. جمعه هم برنامه بیرون روی همکاران است. هفته بعد هم که کلا مسافرتم و نقطه ی فاجعه اش اینه که نت ندارم تو سفر.
  • دختر رهگــــــذر
آرایشگاه های زنانهیکی از عوام زده ترین، شایعه پراکن ترین و خاله زنک ترین محیط به زعم من "آرایشگاه های زنانه" هستند.-اول اینکه هر چقدددددددددر تاکید کنی روی مدلی که میخوای باز آرایشگر کار خودشو می کنه( به عبارتی گند خودشو می زنه) و اونجوری که خودش میخواد کار تحویل میده و انگار تو هم زر زیادی زدی براش و به قول دوستی شمالی ......-آرایشگاهای زنانه غالبا چند تا خانوم دور هم جمع شدند و از هر دری حرف می زنند. بارها خودم دیدم که جلوی مشتری خیلی براش خم و راست میشن اما به محض اینکه از در خارج شد راجع یهش شروع کردن به غیبت و تحلیل خونه و ماشین و شوهر و اخلاقش و ....برای همین وقتی میرم آرایشگاه اصلا حرفی نمی زنم چون مطمئنم فردا کف دست همه هست بعدم بعد اتمام کارم زود پا میشم و میام. هر چقدر هم اصرار می کنن که حالا بشین حرف بزنیم ی چیزی رو بهونه می کنم چون دوست ندارم خاله زنکی کنم.تفاوت خاله زنکی آرایشگاه ها با جمع زنان فامیل، همکار ، دوستان و....هم اینه که خیلی راحت درباره هر کس هر حرفی رو می زنند و هر وصله ای رو تحقیق نکرده و مطمئن نشده به هر کسی می چسبانند و این آبرو بری از افراد اصلا خوب نیست و من برنمی تابم. هر جا هم ببینم درباره کسی وصله ای غیراخلاقی چسباندند تا جایی که جا باشه دفاع می کنم و میگم خوب نیست آبروی مومن بازیچه شه. اما امان ازین آرایشگاه های زنانه....
  • دختر رهگــــــذر
مارمولک کوچولوپارچ رو از کنار سماور برداشتم و گذاشتم زیر شیر آب تا پر شه. وقتی پر شد برداشتمش که بریزم تو سماور دیدم ی چیزی روش شناوره...خوب که دقت  کردم یه مارمولک خیلی خیلی کوچولوی شاید 2سانتی. روی آب شناور بود و دست و پا می زد.بدو بدو اومدم پارچ رو گذاشتم رو زمین و اومدم داخل اتاق و گوشی مو برداشتم تا ازش عکس بگیرم چون مارمولک به این کوچولویی تو عمرم ندیده بودم. وقتی عکس گرفتنم تموم شد پارچ رو بردم بیرون کوچه خالی کنم. پارچ رو خالی کردم روی زمین و مارمولک کوچولو هم یواش یواش روی آب سر خورد و نقش زمین شد. چند ثانیه که گذشت تکون نخورد. خیلی حس بدی بهم دست داد...نکنه مرده باشه؟ فکر اینکه حیوونکی به خاطر خودخواهی من و معطل گذاشتنش در آب برای عکس گرفتنم باعث شده باشم غرق شده باشم خیلی مکدرم ساخت.یک چوب خیلی نازک پیدا کردم و یک سیخونک کوچولو بهش زدم. مارمولک ناگهان خزید و چند سانت جلوتر دوباره ایستاد.آخیش...خوشحال شدم. علیرغمی که خیالم راحت شد نمرده و نفس راحتی کشیدم باز ی سیخونک دیگه بهش زدم تا خیالم راحت بشه. این دفعه 20 سی سانت جلوتر رفت. منم که خیالم راحت شده بود برخاستم و برگشتم داخل؛ در حالی که خدا رو شکر کردم مارمولک زنده ماند. هر چند اصولا این جوری هست که این حشرات موذی را می کشند اما من اصلا دلم نمیاد حیات موجودی رو ازش بگیرم چه مورچه باشه چه مارمولک چه زنبور چه هر چی...
  • دختر رهگــــــذر
گاهی حس می کنم مثل گلی شده ام که در گلدانی کوچک گیر افتاده است؛ نه نای رفتنش است و نه تاب ماندنش


,
  • دختر رهگــــــذر