کوچکتر که بودم( شاید ایام نوجوانی) با خودم می اندیشیدم که اوف...28 سالگی؟!!!چقدر زیاد...
بقول مهدیه لطیفی 30 سالگی برایم خیلی دور بود، خیلی دور!!!
27 سالگی اصلا برایم یک قرن می گذشت، 28 سالگی برایم یک کهکشان دور بود...پیش خودم فکر می کردم 28 ساله ها خیلی سن دارند، خیلی بزرگند، 30 ساله ها پیرند...
اما الان در آستانه ی 31 سالگی هستم؛ من: همان نوجوانی که نگاهم به دهه ی سوم زندگی مثل نگاه کودکی بود که از پای سپیداری بلندقامت سرش را بالا کند و درازی درخت برایش یک عصر فاصله باشد و وقتی به 25 سالگی به بعدم فکر می کردم ترس توی دلم می افتاد.
همان نوجوانی که 30 سالگی آنقدر برایش دور و بزرگ و مهیب بود که تصور رسیدنش به 30 سالگی هم او را می ترساند، فکر می کرد خیلی پیر می شود و برای 29 سالگی اش متاسف می شد.
اما اینها همه خیال بود و حقیقت چیز دیگری بود. حقیقت این بود که از 24 پنج سالگی (شاید وقتی درست و دانشگاهت تمام می شود) زمان زود میی گذرد، شنبه ها سریع به پنجشنبه می رسد؛ عید زود تمام می شود و چشم برهم زدنی سال دوباره نو می شود؛ کودک خردسال همسایه را فردا که می بینی آنقدر بزرگ شده است که اول تردید کنی که آیا خودش هست یا خواهر بزرگترش؟ بهار زود جایش را به تابستان می دهد و پاییز و زمستان با آن همه سرمایش عجولانه رد می شوند و به سال بعد، عید نو و بزرگتر شدنِ ما سلام می دهند.
نمیدانم آیا همه ی این "زودسپری شدن ها" طبیعی است یا به خاطر مشغول شدن آدمهاست؟
هر چه هست زیاد شیرین نمی زند و به دهان آدمی خوش نمی آید و امان از بعد از تو ای 30 سالگی...
بعد از تو ای سی سالگی! هر چیزی خنده ات نمی دهد، هر لطیفه ای ساعتها شادت نمی سازد، کوچک غمی، مدت ها غمینت می سازد.
بعد از تو ای سی سالگی! حوصله ات کم می شود و وقت سفر به دیدن دوستان و خنده های بی ریا نمی اندیشی؛ بلکه تصور نشستن در اتوبوس برای چند ساعت، خستگی و...مرددت می سازد.
بعد از توی ای سی سالگی! آنچه داشتیم و آنچه کردیم در دنیایی از بهت و تردید و گذشتن بود.30 سالگی یعنی 3 تا دهه که حتا تصورش هم ترسناک است. بعد از تو هر چه بود آنچه نبود که قبل از آن بودیم.
بعد از تو ای سی سالگی هر چه بود قبل از تو بود، بعد از تو خیلی چیزها برای آدمی تمام می شود و خیلی چیزها هم شروع می شود که نه آن پایان را برگشتی هست و نه این آغاز را چاره ای